طراحی وب سایت داستان (4) - کوهپایه
هر که نرمخو گردد، دوستی اش [در دل ها [جایگیرمی شود [امام علی علیه السلام]

داستان (4)

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/4/3 11:59 صبح

 

 

 

بخش های قبلی داستان: بخش اول، بخش دوم، بخش سوم

 

 

فردا صبح مهتاب موبایلش را برداشت و شماره گرفت...


-  الو.

-  سلام. چاکرم.

-  مسعود! ...

مسعود نگذاشت حرف مهتاب تمام شود. دستش را محافظ دهنش کرد و گفت: الان مشتری دارم. خودم بهت زنگ می‌زنم چند... مهتاب بقیه‌ی حرفش را نشنیده گوشی را قطع کرد و پرت کرد روی مبل دو نفره‌ای که کنارش بود. چند دقیقه بعد موبایلش زنگ زد. مهتاب گفت: این چرت و پرتا چی بوده دیشب به مرتضی گفتی؟

- ریلکس، ریلکس، ریلکس‌تر. از چی حرف می‌زنی؟

- اینکه لیلا اولین کسی بوده که رفتی خواستگاریش.

- خب نه پس بهش می گفتم آقا مرتضی یه وقتی من عاشق زنت بودم. خبر نداری رفتیم خواستگاری...

- خوبه. خوبه. خدا لعنت کنه منو. تقصیر تو نیست. من احمق یه بار از دهنم در اومده قبلا که تو خواستگارم بود. اینم رفته تو مخش. دیگه ول کنم نیست. اون شبم که اومده بودین خونه‌مون کلی بعدش سین جیمم کرده که چرا رفتی نشستی پیش مسعود، چرا ماست و جلوش برداشتی؟ چرا کوفت گذاشتی جلوش. چقدر بهت گفتم. لازم نیست بیاین خونمون حالا بفرما. هر چقدر...

- مهتاب جان. ببخشید مشتری دارم. دست تنهام. باید برم. منم یه حرفایی دارم. باید ببینمت. یه جایی قرار بذار. خب. فعلا. (آتشین صدف)

 

مهتاب این جوری پیامک رو مینویسه: تا ساعت11 و نیم پارک لاله باش بگو شاگردت بیاد جات.

و دکمه سند رو میزنه. دیلیوریش که میاد گوشیش رو میذاره تو کیفش: آرش مامان بیا اینجا کارت دارم. کجایی پسرم؟

آرش: مامان دارم بازی میکنم تو بیا.

مهتاب: عزیزم میخوام برم بیرون باید شما رو بذارم خونه اکرم خانوم همسایه تا میرم و میام با نی نی شون بازی کن تازه به دنیا اومده انقدر بامزه س. فدات بشه مامان زود حاضر شو من باید برم دیرم میشه.

آرش: مامان میشه منم باهات بیام؟ حوصلم سر رفته.

مهتاب: نه مامان جان من نمیتونم شما رو با خودم ببرم. بری اونجا کلی بهت خوش میگذره.

و زنگ میزنه و هماهنگ میکنه چند ساعتی آرش بره خونه اکرم خانوم.

پارک لاله خیلی دور نیست اما ماشین بگیره بهتره زودتر میرسه و حرفاش روبیشتر آماده میکنه...

- چقدر شد؟ پول تاکسی رو میده و پیاده میشه. معلومه استرس داره سعی کرده مناسب بپوشه از چادرش تا رنگ کفشاش. فقط نمیدونه چرا توی سرش انقدر بلند نبض میزنه . یه نگاه میندازه به ساعت گوشیش 11و ربعه : چرا جواب نداد میاد یا نه؟نکنه نیاد. نه میاد کلا جوابش که مثبته جواب نمیده. آره دیگه شناختمش. یه کم این پا و اون پا میکنه عینکشو روی صورتش جابه جا میکنه انگشتای دستشو میشکنه دردش میاد گوشه لبشو گاز میگیره و با سر کفشش سنگ ریزه جلوی پاشو آروم پرت میکنه... (مرسی)

 

سنگریزه رو با پا پرت کرد توی حوض آب. سرش رو بلند کرد دوباره مسیر پارک رو تا انتها نگاه کرد. خبری نبود. گوشی رو از کیفش درآورد. نکنه ساعت رو یه چیز دیگه نوشته برا مسعود؟
صفحه گوشی که روشن شد، اس مس مرتضی رو دید:
پارک؟الان؟! اونم پارک لاله؟ شاگردم؟... (ذره بین)

 

مهتاب replay رو میزنه و مینویسه: زمان خشن تر از آن است که فکرش را میکنی ونمی ایستد. هیچ گاه ثانیه ها باز نخواهند گشت. سندش میکنه و گوشیش رو میذاره تو کیفش که زنگ میخوره. (مرسی)

 

- الو سلام
- سلام مهتاب، کجایین شما؟ من تو زمین بازی پارکم. تو و آرش رو نمیبینم. این بازی چی بود درآوردی؟ این موقع روز من رو کشوندی اینجا.
الان کجایی؟
- آرش همرام نیست. همون جا باش الان میام... (ذره بین)

 

-  "... الان میام... " چیه؟ شوخی کردم. من سر کارمم. ببینم تو حالت خوبه؟

مهتاب نفس راحتی کشید و نشست روی یه نیکمت.

- مرسی.
- نه واقعا تو حالت خوبه؟
- آهان از اون لحاظ.
- این پیامک چی بود فرستادی؟
- ببخش. اشتباه شد خواستم واسه هستی دوستم بفرستم که اشتباهی واسه تو فرستادم. می‌شناسیش که؟
- آره. هستی با مرتضی دقیقا اسمشون پشت سر هم میاد تو گوشی!
- دیوانه. اسم تو که توی گوشی من مرتضی نیست.
- پس چیه؟ حتما گذاشتی هانیه!
- خیر سرم گذاشتم هستی من.
- خب حالا خودتو لوس نکن. پارک لاله چه خبره مگه؟
- حالا بعدا بهت می‌گم. الان عجله دارم باید به هستی زنگ بزنم. خداحافظ.


مهتاب گوشی رو قطع کرد. عرق کرده بود. یکی زد تو سر خودش و گفت: ای خاک بر سر احمقت کنن. حالا بیا و درستش کن. چه داستانی می‌خوای سر هم کنی که باور کنه. ای مسعود... ای مسعود خدا بگم چی کارت کنه.

از پارک بیرون آمد و پیاده به طرف خانه راه افتاد. گوشی‌اش را دوباره از کیفش در آورد و شماره ی هستی رو گرفت.


-    الو
-    
-    هستی جان. خوبی؟ منم مهتاب.
-    
-    می‌گم ببین یه کاری واسم می‌کنی؟
-    
-    ببین. اگه یه دفعه مرتضی بهت زنگ زد که نمی‌زنه. ما امروز قبل از ظهر تو پارک لاله با هم قرار داشتیم. خب؟
-    
-    حالا بعدا برات تعریف می‌کنم. پس چی شد؟ امروز قبل از ظهر کجا؟
-    
-    آی قربونت برم. می‌بوسمت. کاری نداری؟
-    
-    سلام برسون.

و گوشی را قطع کرد. (آتشین صدف)

 

 

پشت خطیش مسعوده: سلام خوبی؟ ببخشید سرم شلوغ بود...

مهتاب: مسعود حرف نزن که سرتو میبرم نمیدونی تو چه هچلی انداختیم.

- کی؟ من؟ چرا؟ چی شده مگه؟

- الان وقت ندارم توضیح بدم فقط نمیخوام ببینمت دیگم نه خواهشا به خاطر من دروغ بگو نه نقش بازی کن.أه

- چرا خب؟ این جوری که دلم شور میزنه. لااقل بگو کی زنگ بزنم؟

- فعلا نمیدونم . شاید بعدا. خداحافظ

- باشه مواظب خودت باش.

مهتاب نمیفهمه فاصله پارک تا خونه رو با چه سرعتی میره. سرکوچشون یه بوتیکه میره و سریع یه تی شرت مارک مردونه آبی میخره.بعدشم از سوپری چندتا اسمارتیز وژله. انقدر که عجله داره بقیه پولشو نمیگیره. میره دم درخونه همسایه شون واز اکرم خانوم تشکر میکنه و آرش رو میاره خونه.

- آرش جان مامان بیا برات خوراکی خریدم بیا لباساتو در بیارم.

سر و وضعشو مرتب میکنه نهارشو اماده میکنه که مرتضی میاد

آرش بدو بدو میره به استقبال پدرش.

- بابا خوراکی خوشمزه دارم میخوای به تو هم بدم؟

مهتاب:تو نه شما!

- به به خوش به حال پسر بابا . روشو میگردونه طرف مهتاب: خب خانم خوش گذشت؟ دیگه رفقا رو بر ما ترجیح میدی؟! و میخنده

- نخییییر کی میتونه جای شما رو بگیره. باحالت عشوه ادامه میده: اگر گفتی چی پشتم قایم کردم؟

- من چه میدونم شما امروز ددر دودور بودید.

دستشو جلو میاره و تی شرت کادو شده رو میگیره طرف مرتضی: بفرمایید مال شماست.

- به به پس به فکر ماهم بودید. دست هستی خانم درد نکنه مگر ایشون...

- چشمم روشن سلیقه خودمه ها! پیشنهاد اونم نبود بخاطر جبران خرید ماشینه گفتم خیلیم لوس نشی یه کادوی کوچیک برات خریدم.

مرتضی کادوشو باز میکنه میره تو اتاق اندازشو ببینه.

صدای اس مس گوشی مهتاب میاد و گوشیشو چک میکنه. مسعوده: سلام مهتاب از صبح نگرانتم نمیخوای بگی چی شده؟ (مرسی)

 

مهتاب برایش نوشت. 5 بعد از ظهر. آرایشگاه. و بعد هر دو پیامک رو پاک کرد. مرتضی لباسش را پروف کرد و تشکر و کمی هم با آرش کشتی گرفت و بعد آمد توی آشپزخانه و به مهتاب گفت که می خواد یه کم بخوابد. مهتاب گفت که عصر نوبت آرایشگاه دارد اگر او خواب بود خودش با ازانس می رود. مرتضی گفت که نه بیدارش کند خودش او را می رساند. چون یک سر هم باید برود نمایشگاه ماشین با مسعود بروند کارای انتقال سند ماشین را انجام بدهند. و بعد رفت که بخوابد.

مهتاب آمد توی هال روی و روی صندلی تلفن، کنار آکواریوم نشست و پیامک زد به مسعود: مرتضی قرار است امروز بیاد نمایشگاه واسه کارای سند ماشین؟

مسعود نوشت: آره.

مهتاب نوشت چی کار کنیم؟ مسعود نوشت: اشکالی نداره به بچه ها می سپارم کاراشو انجام بدن میام آرایشگاه.

مهتاب دیگر چیزی نگفت. تند پیامک ها را پاک کرد و همچنین گزارش تماسش تلفنی صبحش را با مسعود و رفت سراغ آرش. (آتشین صدف)

 

 

در آرایشگاه رسیدند. مهتاب پیاده شد. آرش از پشت شیشه ی عقب با خوشحالی برایش دست تکان می داد. مهتاب نوک انگشتانش رو روی لب هایش گذاشت و بوسه ای را برای آرش فوت کرد. مرتضی هم مثل همیشه دو انگشت اشاره و سبابه اش را نزدیک شقیقه اش برد و بعد به طرف مهتاب تکانی داد انگار که سلام نظامی می دهد و با لبخندی خداحافظی کرد. مهتاب عاشق این ژست او بود و یکی هم برای مرتضی فوت کرد.


وارد آرایشگاه شد و چند ثانیه ایستاد پشت کاور ورود آقایان ممنوع. بعد آرام آن را کنار زد و سرش را بیرون آورد و مطمئن شد که مرتضی رفت. گوشی اش را بیرون آورد و به مسعود نوشت: آرایشگاه. مسعود هم نوشت: پنج دقیقه دیگه.

مهتاب آمد و به همه سلام کرد. سه نفر جلوتر از او آمده و نشسته بودند. به همه با لبخندی و سر تکان دادنی ادای احترام کرد.

... تک زنگ مسعود بود. بلند شد و آمد کنار خانم زمانی که داشت آخرین سشوار مشتری را می کشید و گفت: من همین دور و بر یه کاری دارم ده دقیقه دیگه بر می گردم. نوبتم محفوظ باشه. خانم زمانی گفت: لبخندی زد و گفت باشه ولی دیر نکن.

 

مهتاب آمد بیرون آن طرف خیابان کمی جلوتر از آرایشگاه مسعود توی پژو پرشیایی نشسته بود. مهتاب به طرف او رفت. در جلو رو باز کرد و نسیت. (آتشین صدف)

 

مسعود: سلام اوه این چه ریختیه؟! مگه آرایشگاه نبودی؟

- ساکت فعلا من باید توبیخ کنم. بهت نگفتم خودم خبر میدم اصلا من اگر بخوام هر چی هست و نیست رو فراموش کنم میشه؟ چرا نمیذاری؟

- نمیخوای بوس بفرستی؟

- کوفته برنجی تو اینجا بودی مگه؟

- اوهوم. دلم خواست.

- دستگیره در رو باز میکنه پیاده شه: تو آدم بشو نیستیا.

- دست مهتاب رو میگیره: صبرکن حرفای من رو نشنیدی. کجا با این عجله؟
- دستشو میکشه : ولم کن نمیخوام ببینمت دست بردار دیگه . جیغ میزنم ها. (مرسی)

 

مسعود دو دستش را به علامت تسلیم برد بالا و گفت: باشه. باشه. آروم باش. خواهش می‌کنم مهتاب. یه کم صبر کن. لطفا بیا بالا.


مهتاب ساکت و بی‌حرکت دم در ماشین ایستاده بود. دوباره سوار. شد. مسعود خم شد سرش را بوسید. مهتاب با بند کیفش بازی می‌کرد. مسعود با دو دستش بالای فرمان ماشین را گرفت و پیشانی‌اش را روی مچ دست‌هایش گذاشت و چند ثانیه به همین حالت ماند بعد سرش را بلند کرد و گفت: تو این حرفا رو جدی گفتی؟ همه چیز رو فراموش کنم؟
مهتاب ساکت بود. مسعود چانه‌ی مهتاب را گرفت و آرام صورتش را به طرف خودش برگرداند و گفت ببینم چشماتو. واقعا می‌خوای همه چیز رو فراموش کنم؟ مهتاب گفت: ببخشید.


-    ببخشم؟ واقعا اینه دستمزد من. ایول‌الله مهتاب خانم ایول الله.


-    کی بود این پیشنهاد مزخرف رو داد. من احمق رو بگو که عقلم رو دادم دست تو. من که از همون روز اول. چهار سال پیش یادته؟ چی بهت گفتم. گفتم بیا با همین چندرغاز حقوق شاگرد مکانیکی من زندگی‌مون رو شروع می‌کنیم. بعد ایشاالله وضعمون بهتر میشه. ولی تو چی گفتی؟


مهتاب ساکت بود. مسعود گفت: نه جون من بگو که همه‌ی کسایی که داستان ما رو می‌خونن هم بدونن. تو نبودی که گفتی بذار من با یه آدم پولدار ازدواج کنم. بعد مهریه‌ی سنگین می‌ذارم و یکی دو ماه بعد مهریه‌ام رو می‌ذارم اجرا و پولش رو تمام و کمال می‌گیرم و طلاق می‌گیرم و با هم ازدواج می‌کنیم. ولی کو؟ دو ماه شده چهار سال و من باید عشقمو، کل زندگیمو ببنیم با یه مرد دیگه و ذره ذره آب بشم بعد آخرشم خانم به من بگه همه چیز رو فراموش کن. مرسی مهتاب خانم مرسی.


مهتاب دیگه طاقت نیاورد. زد زیر گریه. (آتشین صدف)

 

 

 

 

بابایی میذاری بیام رو صندلی جلو جای مامان مهتاب بشینم؟
نه بابا جون خطرناکه میدونی که بچه ها باید رو صندلی عقب بشینن.
اره بابایی میدونم اما همین یه بار.بعدشم مگه نگفتی من بزرگ شدم دیگه مرد شدم دیگه.بیام؟
باشه پسرم بیا اما به مامان نگیا
ءه! بابایی کیف پول مامان افتاده تو ماشین
ای بابا! حالا مجبورم دور بزنم برگردم.
مرتضی درحالی که داشت دور میزد با خودش فکر کرد: این زن معلوم نیست حواسش کجاست.خیلی سر به هوا شده... (همه چی آرومه)

 

مرتضی برگشت ولی مهتاب را که آن طرف خیابان توی ماشین مسعود نشسته بود ندید ولی مهتاب یک لحظه ماشین او را شناخت برای همین صندلی را تا آخر خواباند. مرتضی پیاده شد و زنگ در آرایشگاه را زد. زنی از آیفون پرسید که چه کار دارد؟ مرتضی اسم مهتاب را برد ولی شنید که او رفته بیرون و گفته که بر می گردد. مرتضی برگشت دوباره سوار ماشین شد و شماره ی همراه مهتاب را گرفت. زنگ می خورد اما جواب نمی داد. مرتضی نگاه ساعتش کرد دید دارد دیر می شود و باید سریع خود را به نمایشگاه برساند برای همین حرکت کرد و از کنار ماشین مسعود گذشت بی آنکه آنها را ببیند. (آتشین صدف)

 

 

اگه دوست داری ادامه شو تو بگو. کی به کیه؟

 





کلمات کلیدی :