طراحی وب سایت داستان (3) - کوهپایه
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
با تحقّق اخلاص، دیدگان نور می گیرند . [امام علی علیه السلام]

داستان (3)

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/4/1 3:29 عصر

 

 

بعد از آن آرش را صدا زدند و سه نفری به خانه برگشتند. توی راه مهتاب گفت: مرتضی!

- جانم.

- می گم نمیخوای ماشینمونو عوض کنیم؟

- واسه چی؟

- یه دونه شاسی بلند بگیریم.

- مرتضی قهقهه زد و در همان حال گفت: شاسی بلند!؟

- ببینم خبری شده؟

- دیگه خسته شدم از ماشینای کوتوله. پراید، پژو، سمند. می خوام یه کم از بالا به مردم نگاه کنم.

- خب این که کاری نداره. می برمت برج میلاد هر چی دلت خواست از بالا به مردم نگاه کن.

- نه. جدی مرتضی.

- آخه خانمم پولمون کجا بود؟ یه جوری حرف می زنی هر کی ندونه فکر می کنه صفرای حسابام ده از دفترچه زده بیرون.

- تو هم یه جوری حرف می زنی انگار پسر یه کارگر ساده تو معدن هستی.

- اصلا چرا بابات یکی از معدنشاو به اسمت نمی کنه؟ مگه چند تا بچه داره؟!

- باز رفتی سراغ معدنای بابای من. خب شاید اصلا دلش نخواد. مال خودشه.

- خب باشه. ولی بالاخره چی؟ همه اش که به تو می رسه. چه اشکالی داره از همین الان یه کاری واست بکنه؟
مرتضی ساکت بود. مهتاب ادامه داد: هر کی تا حالا جای تو بود نصف دارایی باباتو مال خودش کرده بود. تو هم نشستی منتظر تا خودش بیاد بگه بابایی کدوم معدنو می خوای بهت بدم عزیزم... (آتشین صدف)

مرتضی: ادای بابامو در نیار گناه داره. خب بذار یه کم بگذره شاید تونستیم.

مهتاب: اما آخه ...

آرش: بابا میشه یه ماشینم برای من بخری؟

مرتضی از گوشه چشم به مهتاب نگاه میکنه: تحویل بگیر خانوم.

مهتاب: مامان جان بذار بزرگتر که شدی بابا برات میخره الان که رانندگی بلد نیستی کوچولوی مامان.

مرتضی: شما مامان و پسر هرچی دوس دارید سفارش بدید بنده درخدمتگزاری حاضرم ها.

مهتاب صداش رو آروم میکنه: یعنی واقعا از بابات بخوای قبول نمیکنه؟

مرتضی هم با همون صدای آروم : نمیدونم بابامو که میشناسی دوسمون داره خیلیم دوسمون داره اما خب اخلاقای خاص خودشو داره. بعدشم عزیزم حالا مگه چیزی کم و کسر داری؟

مهتاب : نه شکرخدا اما... (مرسی)

 

 هنوز مهتاب کلامش را تمام نکرده بود که ناگهان آرش صدایش را نازک کرد وبا چهره ای که پر بود از لوس بازی مخصوص بچه های یکی یکدونه گفت:

- بابا ... ماشین آقا مسعود رو دیدی ؟ خیلی قشنگ بود یه سورنتو قهوه ای لیزری... رنگش محشر بود... تازه چراغ شور هم داشت خیلی باحال بود.

یه لحظه انگار برق مهتاب و مرتضی را گرفت.

مهتاب دید اوضاع بد شد سریع گفت:
خب ماشین ما هم قشنگه. (خانوم خونه)

 

مرتضی چند دقیقه ساکت بود. بعد به مهتاب گفت: من اگه لب تر کنم بابام نصف مال و املاکش که هیچ همه شونو به نامم می زنه.

- واقعا؟

- پس چی خیال کردی. فکر کردی شوهرت کم الکیه؟

- خب خواهش می کنم این لب مبارک رو تر کن.

- مسئله اینجاست که اون دلش می خواد من برم باهاش. کارای معدن رو دست بگیرم. خودش چند بار بهم گفته.

- خب چرا نمی ری؟

- می ترسم. می ترسم از پس کار بر نیام همین زحمت بابا رو هم به باد بدم.

- اولا مگه تو چی ات از بقیه کمتره. دوما تو که نمی خوای بری تو تونل معدن کلنگ بزنی. این همه مهندس و کارگر و کارمند دارن واسه بابات کار می کنن تو فقط کافیه نظارت کنی کارشون رو درست انجام بدن.

- اتفاقا بابامم همینو می گه.

- بعدشم من هیچ وقت نخواستم نونخور بابام بمونم. رفتم درس خوندم کار می کنم پول در میارم همینم از سرمون زیاده.

- نون خور چیه. تو می ری واسه بابات کار می کنی. زحمت می کشی. حقتو می گیری مثل بقیه. مثل مهندساش. از اینها گذشته همه ی این دارایی ها دیر یا زود به تو می رسه.اصلا خودم این دفعه به بابات می گم.

مرتضی ایستاد. رو به مهتاب که هنوز داشت می رفت کرد که او هم ایستاد. لازم نکرده. خواهش می کنم تو رابطه ی منو و بابام دخالت نکن.

- باشه. حرکت کن. مردم دارن نگامون می کنن. (آتشین صدف)

 

دوباره شروع به حرکت کردند. مرتضی بعد از چند دقیقه سکوت نگاهی به مهتاب انداخت که در افکار خود با حالتی گرفته غرق شده بود. دلش نمی آمد او را ناراحت ببیند. به مهتاب رو کرد و گفت: باشه بابا اخم نکن، حالا شاید گفتم. مهتاب ذوق عجیبی کرد و گفت: راست می گی؟ به بابات می گی؟ مرتضی در حالی که لبخند می زد گفت: آره بابا گفتم که، می گم .


مرتضی در حین حرف زدن، فقط به صورت همسرش نگاه می کرد و چند لحظه از نگاه کردن به مسیر پیش رو غفلت کرد. همین طور که جلو می رفت پایش در چاله ی کوچکی که در راهروی پارک ایجاد شده بود گیر کرد، تعادلش به هم خورد و با همه هیکل به زمین افتاد. مهتاب وقتی شوهرش را پهن زمین دید برای لحظه ای خشکش زد. آرش که داشت آرام آرام پفکش را می خورد سرش را به سمت پدر بلند کرد و خیره خیره به پدرش که با ان قد بلند به صورت دمر روی زمین خوابیده بود نگاه می کرد. از حالت پدر تعجب کرد و بلند خندید. آن قدر خندید که از چشمان کوچکش اشک جاری شد. مهتاب و مرتضی هر دو به او نگاهی انداختند و از خنده ی او خنده شان گرفته بود. مرتضی همیشه می گفت پسرم وقتی می خنده شکل خرس پاندا می شه و همین باعث شده بود خنده های آرش برایشان همیشه خوش مزه باشد.

مهتاب کمی خم شد و دستش را به سمت مرتضی دراز کرد تا برای بلند شدن به او کمک کند. آرش هنوز می خندید و به زور وسط خنده گفت: بابایی این جا واسه چی خوابیدی؟ مهتاب و مرتضی از جمله آرش بیشتر خنده شان گرفت.مهتاب گفت: بلند شو تا کسی ندیده ما رو. الان می گن این ها خل شدن. و با دست مرتضی را به سمت بالا کشید. مرتضی کمی لباس هایش را تکانی داد و گفت: تقصر توه دیگه. تا گفتم به بابام می گم این طوری شد. و بعد با بدجنسی گفت: ببین به قول مامانت انگار شگون نداره. ببین چطور ولو شدم رو زمین؟
- خودت رو لوس نکن.
-نخیر من رو حرفم هستم. این کار شگون نداره. نباید بگم.
مهتاب کمی اخم کرد. (بی نام)

 

یک ساعتی از شام گذشته بود. مرتضی توی هال داشت تلویزیون نگاه می‌کرد. مهتاب به ماهی‌های آکواریوم می‌رسید و آرش هم ماشین پلیسش را با کنترل از راه دور به در و دیوار می‌کوبید. تلفن زنگ زد. مهتاب نگاهی به صفحه‌ی نمایشگر آن کرد اما گوشی را بر نداشت. با سرعت رفت توی آشپزخانه و گوشی آنجا را برداشت.

-  الو.

-  سلام مهتاب.

-  سلام.

-  واسه چی زنگ زدی؟ مگه نگفته بودم خونه زندگ نزن.

-  واسه چی هول کردی خانم مهراوی؟!

-  چی کار داری؟ زود باش.

-  لیلا گفت که دعوتتون کرده بیاین خونه‌ی ما قبول نکردی.

-  الان وقت مناسبی نیست. مرتضی همین طوریشم به من شک کرده.

-  شک کرده!؟ به چی؟

-  هیچی بابا. یه چیزای الکی. بعدا بهت می‌گم.

-  به هر حال من زنگ زدم دعوتتون کنم.

-  مسعود! الان نه. خواهش می‌کنم.

-  اتفاقا الان خوبه. تو که کاری نمی‌کنی. بذار به عهده‌ی من. شک هم نمی‌کنه. ما یه شب شام خونه‌ی شما بودیم. حالا من به تلافی زنگ زدم دعوتش کنم. اشکالی داره.

-  میل خودت. ولی من می‌گم صلاح نیست.

-  تو نگران نباش. صداش کن.

مهتاب با اکراه. گوشی رو گذاشت و آمد توی هال و گوشی سیار را برداشت و برد برای مرتضی. مرتضی همین طور که چشمش توی تلویزیون بود گوشی و گرفت و با اشاره‌ی سر و چشم گفت: کیه؟ مهتاب با صدایی آهسته که انگار نمی‌خواهد صدایش به گوشی برسد، گفت: مسعود. مرتضی با تعجب ابروهایش را جمع کرد و گفت: الو. مخلصم... (آتشین صدف)

 

مرتضی: قربانت مسعود جان...

مهتاب: چی شد؟

مرتضی: چی چی شد؟

مهتاب: میگم مسعود چی گفت؟ چراوسطش پا شدی رفتی تو اتاق؟ کاری باهات داشت؟

مرتضی: کار خاصی نداشت گفت نوبت ماست بریم دیدنشون.

مهتاب: پس چرا حرف زدنت انقدر طول کشید؟

مرتضی: مهتاب جان طول نکشید دودقیقه احوال پرسی بود. چته ؟ چرا پریشونی؟

مهتاب: هیچی میگم شب درسیه میخوای نریم؟

مرتضی: نه چرا نریم اتفاقا خوبه میریم از خجالتشون هم درمیایم. خونه نو خریدن.

مهتاب: ببین میگم اگر سختته نریم ها.

مرتضی: بهم مشکوک شدی؟ وای بی خیال باشه بهت میگم چی گفتم بهش.میدونی امروز چندمه؟

مهتاب : نکیر و منکر نپرس. برو سر اصل مطلب . چی گفت؟ چی گفتی؟

مرتضی : پوووووف آی از دست عجولی تو. هیچی فردا شب عیده تو هم مدام هوس ماشین داشتی. گفتم مسعود تو نمایشگاه ماشینش یه دونه ازون خوشکلاش رو بذاره کنار...

مهتاب: جییییییییغ .دروغ نگو وای مرسی ...

مرتضی: بذار کلامم منعقد بشه هنوز که نخریدمش.تو نمیذاری آدم یه سورپرایزم داشته باشه...

مهتاب: مرتضی راسی پولش...

مرتضی: خب نمیذاری بگم که!

مهتاب: باشه باشه ببشخین

مرتضی: یادته چند سال پیش به یکی از رفقا قرض دادم اونی که ورشکسته شده بود؟ از بابام گرفتم گفتم بعدا بهش میدم بابامم گفت باشه مال خودت هروقت داد. نمیخواست هیشکی بفهمه و منم رومو زیاد نکنم مستقیم ازش گرفته باشم. بگو خب؟

مهتاب: خب پس حالا پولتو برگردونده؟ تو هم داری میری نمایشگاه مسعود؟ آره؟

مرتضی: یه جورایی. فعلا همشو نداده اما خب ما هم قرار نیست همشو یه جا بدیم. و چشمک میزنه.

مهتاب یه لحظه خجالت زده میشه کاش با مسعود اون جوری حرف نزده بود بدجور به مرتضی بدهکاره. (مرسی)


فردا ظهر مرتضی با پرادو نوک مدادی برگشت خانه که نزدیک بود مهتاب غش کند و آرش هم همه‌اش دوست داشت برود روی سقفش سرپا بایستد. شب هم رفتند خانه‌ی مسعود و لیلا و شام مفصلی زدند و بعد خانم‌ها رفتند اتاق ته ساختمان برای اینکه لیلا که خیاط قابلی هم بود اندازه ی مهتاب رو بگیرد که یک لباس مجلسی برایش بدوزد و مسعود و مرتضی هم گرم صحبت بودند. کم کم حرفشان رسید به داستان ازدواجشان و خواستگاری و این حرف‌ها. در ضمن بحث مرتضی از مسعود پرسید بعد از چند جا خواستگاری رفتن، با لیلا خانم ازدواج کردی؟ مسعود گفت. یک جا. فقط خونه‌ی لیلا.مرتضی گفت: واقعا؟!


- آقا ما داشتیم زندگی‌مونو می‌کردیم. کار و باشگاه و گردش با بچه‌ها. همین. اصلا به تنها چیزی که فکر نمی‌کردم زن بود. آقا خوشبخت بودیم تو نمیری. یه شب ننه‌ام اومد باهام صحبت کرد که زن اینه و اونه و خسته ات نکنم مخ ما رو حسابی تلیت کرد و بله رو از ما گرفت و دو روز بعدم ما رو کت بسته برد خواستگاری و هفته‌ی بعدم نشستیم سر سفره‌ی عقد و بدبخت شدیم رفتیم پی کارمون. (آتشین صدف)


شما چی آقا مرتضی؟! خیلی من رو به غلامی قبول کنید گفتید؟ههههه

مرتضی: ما هم یه جا رفتیم ولی درِ همین یه جا رو بیست بار زدیم و پاشنه اش رو کندیم تا بله رو گرفتیم. اولش درس دارم و حالا تصمیم ندارم و... خیلی رفتیم و اومدیم. خدا مادرم رو حفظ کنه خیلی زحمت کشید

مسعود: عجب پس خیلی معطلتون کردن!

مرتضی به شوخی و با خنده: دیگه هر چی سنگه مال پای لنگه...

مسعود سگرمه هاش کمی درهم میشه.

مرتضی: چی شد آقا مسعود؟ نکنه حالا یادت افتاده ناز نکردی؟هههه

مسعود: نه قربان خر ما از کره گی دم نداشت و پا میشه: برم قهوه بریزم گویی خانم ها خیلی سرشون گرم شده... (مرسی)

 

در فاصله‌ای که مسعود رفت قهوه بیاورد. چیزی ذهن مرتضی را به خودش مشغول کرده بود. یادش بود. که یک روز با مهتاب درباره‌ی خاطرات خواستگاری‌هاشان با هم صحبت کرده بودند و مهتاب گفته بود که مسعود خواستگارش بوده ولی چون آزمایش داده بودند و خونشان به هم نخورده بود، با هم ازدواج نکرده‌اند ولی حالا مسعود چیز دیگری گفته بود...


با آمدن قهوه رشته‌ی افکارش پاره شد. بالاخره بعد از خوردن قهوه و کمی صحبت دیگر درباره‌ی ماشین تازه و اینکه آیا مرتضی از آن راضی است یا نه و... مهمانی تمام شد و خداحافظی کردند. توی راه مرتضی تصمیم گرفت بدون اینکه مهتاب را نسبت به موضوع حساس کند، ته توی قضیه را در بیاورد. برای همین با با لحنی عادی و بی‌خیال گفت:


-  این مسعود عجب آدم باحالیه!


مرتضی بعد از گفتن این جمله دو سه تا از خوشمزگی‌های او و پیامک‌هایی که برای هم خوانده بودند برای مهتاب تعریف کرد و کم کم بحث را کشاند به داستان بی‌خیال بودن مسعود نسبت به ازدواج و تلیت‌کردن مخ او به وسیله‌ی مادرش و خواستگاری او از لیلا و ازدواج
یک‌ضرب با او.


اینجا دیگر مرتضی ساکت شد. مهتاب هم ساکت بود ولی با زیرکی‌ای که به نظر من برای زن‌ها مادرزادی است مطلب را گرفت. برای همین هم گفت: حتما چون می ترسیده اگه ماجرای خواستگاری از منو بگه واست، غیرتی بشی و خلقت تنگ بشه، سانسورش کرده. بالاخره شما مردا همدیگر رو بهتر می‌شناسین.


به نظرشحرف مهتاب منطقی آمد. مرتضی خودش را در وضعیتی تصور کرد که مسعود صاف می‌گفت: بله. رفتیم خواستگاری زن تو و اِلِه و بِلِه. از خودش پرسید واقعا طاقتش رو داشت این حرف‌ها را بشنود. دید خداوکیلی نه و مسعود هر چند دروغ گفته ولی مراعات حال او را کرده و همون بهتر که راستش را نگفته؛ اما دوباره از خودش پرسید: ولی از کجا معلوم که مسعود راست نگفته و...


مرتضی همین جا حرف ذهنش را قطع کرد. دیگر دوست نداشت ادامه بدهد. از تو آینه‌ی وسط نگاهی به عقب انداخت و با لحن شادی گفت: آرش بابا چه طوره؟ خوش گذشت بابایی؟ آرش که وسط دو تا صندلی جلو سرپا ایستاده بود سرش را به پایین تکان داد و همزمان گفت: اوهوم. (آتشین صدف)

 

فردا صبح مهتاب موبایلش را برداشت و شماره‌ای گرفت.

-  الو.

-  سلام. چاکرم.

-  مسعود...

مسعود نگذاشت حرف مهتاب تمام شود. دستش را محافظ دهنش کرد و گفت: الان مشتری دارم. خودم بهت زنگ می‌زنم چند... مهتاب بقیه‌ی حرفش را نشنیده گوشی را قطع کرد و پرت کرد روی مبل دو نفره‌ای که کنارش بود. چند دقیقه بعد موبایلش زنگ زد. مهتاب گفت: این چرت و پرتا چی بوده دیشب به مرتضی گفتی؟

- ریلکس، ریلکس، ریلکس‌تر. از چی حرف می‌زنی؟

- اینکه لیلا اولین کسی بوده که رفتی خواستگاریش.

- خب نه پس بهش می گفتم آقا مسعود من خودم یکی از عاشقان زنت بودم خبر نداری رفتیم خواستگاری...

- خوبه. خوبه. خدا لعنت کنه منو. تقصیر تو نیست. من احمق یه بار از دهنم در اومده قبلا که تو خواستگارم بود. اینم رفته تو مخش. دیگه ول کنم نیست. اون شبم که اومده بودین خونه‌مون کلی بعدش سین جیمم کرده که چرا رفتی نشستی پیش مسعود، چرا ماست و جلوش برداشتی؟ چرا کوفت گذاشتی جلوش. چقدر بهت گفتم. لازم نیست بیاین خونمون حالا بفرما. هر چقدر...

- مهتاب جان. ببخشید مشتری دارم. دست تنهام. باید برم. منم یه حرفایی دارم. باید ببینمت. یه جایی قرار بذار. خب. فعلا. (آتشین صدف)

 

اگه دوست داری ادامه شو تو بگو. شروع کن.

اگه دوست داشتی پست جدیدم رو این پایین ببین.

 

 





کلمات کلیدی :