طراحی وب سایت داستان بلند (2) - کوهپایه
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و چون زیاد بن ابیه را به جاى عبد اللّه پسر عباس به فارس و شهرهاى تابع آن حکومت داد ، در گفتارى دراز که او را از گرفتن خراج پیش از رسیدن وقت آن نهى فرمود گفت : ] کار به عدالت کن و از ستم و بیداد بپرهیز که ستم رعیت را به آوارگى وادارد و بیدادگرى شمشیر را در میان آرد . [نهج البلاغه]

داستان بلند (2)

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/3/26 3:27 عصر



صدای اذان بلند شد. مهتاب چشم هایش را باز کرد. بلند شد. دست و صورت خود را شست و شروع به وضو گرفتن کرد. نگاهش به آینه که خورد صورت خود را دقیق تر نگاه کرد؛ خسته و کمی هم گرفته. نمازش را خواند و سر سجاده از خدا خواست مشکل حل شود. وسائل صبحانه را آماده کرد و منتظر ماند تا مرتضی برای نماز بیدار شود. بعد تلویزیون را روشن کرد و با صدای کم تلویزیون شروع به دیدن برنامه های صبحگاهی کرد. کم کم همان جا جلوی تلویزیون خوابش برد. نور آفتاب که الان کاملا پهن شده بود و از لای پرده ی کنار رفته ی پنجره، چشم هایش را اذیت می کرد او را کم کمک بیدار می کرد . دیشب شب پرماجرایی بود. پر از خواب ها وبیداری های سخت. به سختی چشم هایش را گشود. به اطراف نگاهی کرد. ساعت 8 شده بود. صبحانه روی میز دست نخورده بود. فکر کرد شاید مرتضی بیدار نشده و ...


با عجله رفت تا همسرش را بیدار کند ولی مرتضی زودتر از او بیدار شده و به اداره رفته بود، آن هم بدون صبحانه. غمی سنگین دوباره به دل مهتاب نشست: مرتضی هنوز از دست من ناراحته.


ه یاد آرش افتاد و سیلی دیشب. به اتاق آرش رفت. به قیافه مظلوم آرش نگاهی انداخت: بیچاره بچه، الهی دستم بشکنه. چرا زدم بچه معصوم رو؟بعد با عشقی مادرانه به سراغ کودکش رفت:

آرش عزیزم، پسرم، بیدار نمی شی؟ بیا با مامان صبحونه بخور، باشه؟ بلند شو عزیزم.آرش، پسر خوب...

بالاخره چشمان آرش باز شد و بعد از کلی کش وقوس آمدن بلند شد. خوبی بچه ها همیشه همین بوده که محبتشان زیاد است و حافظه شان برای یادآوری بدی های دیگران ضعیف. چیزی که مهتاب دوست داشت کاش برای بزرگ تر ها هم بود و اختلافات زن و شوهری شان با همین رویه خیلی زود به فراموشی سپرده می شد.


. چیزی که مهتاب دوست داشت کاش برای بزرگ تر ها هم بود و اختلافات زن و شوهری شان با همین رویه خیلی زود به فراموشی سپرده می شد.بعد از شستن دست و صورت آرش، مادر و پسر سراغ میز رفتند.

مهتاب بعد از صبحانه و کمی هم مشغول بودن با آرش، به سراغ کارهای خانه رفت و شروع کرد به درست کردن ناهار . آرش هم سرگرم دیدن تلویزیون شد.


فضای ذهنی مهتاب کمی آرام شده بود که تلفن زنگ خورد. لیلا بود. حالا نوبت او بود که آن ها را به شام دعوت کند. چقدر سریع مهناز به فکر تلافی افتاده بود.دعوت برای فردا شب، حالا چطور می توانست به مرتضی بگوید؟کلافه کننده بود. چه باید می کرد؟ انگار کسی از درونش فریاد می زد: خدایا خودت کمک کن، چرا این ماجرا به جای جمع شدن کِش میاد؟ خدایا خودت کارها رو اون طور که می دونی بهتره پیش ببر. به فریادم برس خداوندا (بی نام)

 

مهتاب حتی لحظه ای درنگ نکرد. از لیلا عذرخواهی کرد که نمیتواند دعوتش را بپذیرد. لیلا ناراحت شد و دلیلش را جویا شد. مهتاب کار زیاد مرتضی را بهانه کرد و درخواست کرد مهمانی را به بعد موکول کنند، لیلا متوجه ی ناراحتی در صدای مهتاب شده بود ولی جایز ندانست بیش از این او را سوال پیچ کند.


ساعت حدود 4 بعد از ظهر بود، مهتاب بعد از کلی فکر کردن به این نتیجه رسید که با او تماس بگیرد، او تنها کسی بود که مرتضی قبولش داشت. به سمت تلفن رفت و شماره را گرفت اما قبل از شنیدن صدای بوق پشیمان شد و به سرعت گوشی تلفن را سر جایش گذاشت. شرم و حیای زنانه اش مانع از ان شد که مشکلش را برای او بازگو کند. با خود گفت چند روز صبر میکنم اگر مرتضی از خر شیطان پایین نیامد از دیگران کمک میگیرم.


ساعت از 8 گذشته بود و مرتضی یک ساعتی میشد که دیر کرده بود. مهتاب نگران بود، میترسید مرتضی به سراغ مسعود رفته باشد. آرش گرسنه بود و خوابش هم گرفته بود، غذای او را اماده کرد و خود را مشغول آرش کرد. گوش به زنگ در خانه بود که صدای در آپارتمان به گوشش خورد، با خود گفت حتما زن پر حرف همسایه است. به سراغ در رفت و در را گشود...
مرتضی بود با یک شاخه رز سفید و لبخندی بر لب. مهتاب ذوق زده شده بود. تنها کلامی که بینشان رد و بدل شد سلام بود، اما با چشم هایشان حرف های زیادی زدند. مهتاب علت تاخیر مرتضی را پرسید، مرتضی گفت پیش یک دوست و استاد قدیمی بودم، حرفهایمان گل کرده بود. مهتاب با تعجب پرسید کی؟ مرتضی گفت: محمدرضا. این بار هم هر دو برای حل مشکلشان به یک راه حل رسیده بودند اما شرم و حیای مهتاب باعث شده بود که مرتضی پیشقدم شود. مهتاب از مرتضی خواست که طبق عادت همیشگی برایش بگوید که چه گفته و چه شنیده... (رضا)

 


مرتضی گفت: حرف خاصی در میان نبوده. دلش برای محمدرضا تنگ شده بود، رفته بوده او را ببیند. کمی از خاطرات گذشته با هم صحبت کرده بودند و کمی هم درباره‌ی انتخابات ریاست جمهوری و همین و بابت دیر آمدنش هم عذرخواهی کرد. مهتاب گفت: شام که نخوردی؟

مرتضی گفت: شام؟! بی تو هرگز. با تو عمرأ!

مهتاب با قسمت بیرونی دو انگشت اشاره و سبابه به صورت گازانبری بینی مرتضی را گرفت و انگار که می‌خواهد آن را از جا بکند، کشید و گفت: جرئت داری یه بار دیگه بگو! مرتضی دست‌هایش را به حالت تسلیم برد بالا و گفت: ببخشید ببخشید غلط کردم. مهتاب بینی مرتضی را که هنوز در بین دو انگشت خود داشت و به آرامی به چپ و راست می‌کشید گفت: تکرار نشه و گرنه کاری می‌کنم که مجبور بشی بری دماغتو عمل کنی و هر دو خندیدند.

سه نفری شام خوردند و بعد هم سریال هوش سیاه را دیدند و رفتند که بخوابند. آن شب پیش از خواب مرتضی به مهتاب گفت: می‌خوام یه سوالی ازت بپرسم قول می‌دی راسشو بهم بگی؟ مهتاب گفت: خدا رحم کنه. چی شده؟ مرتضی گفت: هیچی. دوست دارم یه چیزی رو بدونم. مهتاب گفت: سعی می‌کنم. مرتضی گفت: نه نشد. باید قول بدی.

-        بستگی به سوالت داره آخه.

-        سوالم هر چی باشه. می‌خوام باهام رو راست باشی.

-        باشه

-        بگو به جون مامانت.

-        چی کار مامانم داری. پر رو.

-        نه مهتاب. جون من همین یه دفه.

-        گفتم که باشه. به جون مامانم خوبه؟

-        آفرین.

 

مرتضی ساکت شد. مهتاب گفت: دِ بگو دیگه. مرتضی گفت: اگه... ببین قول دادی راستش رو بگی.

-        اَه. نصف عمرم کردی بگو دیگه.

-        اگه زمان به عقب برگرده و من دوباره بیام خواستگاریت، با من ازدواج می‌کنی؟‌ (آتـشین صدف)

 

 

مهتاب: چرا این سوالو میپرسی؟

مرتضی: قرار نشد سوالو با سول جواب بدی. بگو راستشو بگو؟

مهتاب از نگاه کردن به مرتضی طفره میره.

مرتضی: چیه؟ سوالم انقدر سخته که داری فکر میکنی؟

مهتاب بازم سکوت میکنه و سرشو میندازه پایین.

مرتضی دستشو میذاره زیر چانه مهتاب و میگیره بالا : به من نگاه کن و بگو ؟

مهتاب مثل همیشه نگاه مهربونش رو به چشمای مرتضی میندازه آرش هم چشماش مثل پدرش آبیه. اما مهتاب دوست داشت مثل رنگ چشمای خودش رنگین کمانی باشه.

مرتضی: اذیتم نکن هرچی تو دلته بگو فکرنکن منم که این سوالو پرسیدم . ببین جون مامانت رو قسم خوردی.

مهتاب دستشو دور گردن مرتضی حلقه میکنه لبشو میاره دم گوش مرتضی و آروم زمزمه می کنه... (مرسی)

 

عمرأ عزیزم (آتشین صدف)


نمی خواهم ناراحت بشی ولی راستش نه قبول نمی کنم. و خودش را در حالی که دستش را از دور گردن مرتضی باز می کرد خیلی آرام عقب کشید و به چشمان مرتضی نگاه کرد. مرتضی شوکه شده بود. با کمی اخم و تعجب، خیره خیره به چشمان زیبای مهتاب نگاه می کرد. فکرش را هم نمی کرد این چنین جوابی بگیرد یعنی مسعود...؟!! پس چرا محمد رضا به او گفته بود اشتباه می کند؟ یعنی راست می گوید؟بعد از ثانیه ای سکوت لب های مهتاب کمی به دو طرف صورت کشیده شد، لبخند ملایمی زد و گفت: آخه کدوم دختر عاقل، به یه مرد خوش تیپ و تحصیل کرده و خوب عین تو جواب مثبت می ده؟!! بعد به حالت سوالی و با شیطنت گفت: مگه خلم بهت بگم...و به مدل نوعروس ها سر سفره عقد ادامه داد: بــــــــــــــله و زد زیر خنده. مرتضی بله گفتن ها و سربه سرگذاشتن های مهتاب را دوست داشت. نفس راحتی کشید. لبخندی زد و خیلی سریع به نشانه ی اعتراض یک ذره از موهای بلند و قهوه ای مهتاب را کشید و گفت: ای بدجنس! هر دو بلند خندیدند.

 

روز بعد همه چیز مثل همیشه شروع شد. کار خانه برای مهتاب، بازی برای آرش و اداره رفتن برای مرتضی. مهتاب تند و تند به شستن ظروف و پختن غذا و کارهای خودش سرگرم بود. می خواست وقتی همسرش به خانه می آید تلافی این چند روز را با غذایی خوش مزه که با کدبانویی و سلیقه هرچه تمام تر پخته شده بود درآورد. صدای زنگ آمد. آرش در را باز کرد. صدای مردی غریبه بود: سلام آقا کوچولو. مامان، بابات خونه نیستند؟ - مامانم هست ولی بابام رفته سر کار. شما دوست بابام هستید؟- نه عزیزم. من پستچی هستم. برو به مامانت بگو بیاد دم در.

- باشه و از همان جا فریاد زد: مامان مامان بیا آقا پستچیه.

 

مهتاب چادر سر کرد و پشت در آمد. بر روی برگه های پستچی امضایی کرد و نامه را تحویل گرفت. نامه از محمد رضا بود. هیچ وقت محمد رضا برای مهتاب نامه ننوشته بود. همین دیروز مرتضی پیش محمد رضا رفته بود. نکند نامه مربوط به او و ...با عجله نامه را باز کرد:سلام مهتاب خانم. حالتون خوبه؟ امروز مرتضی پیش من آمد و مشکل پیش آمده را برایم بازگو کرد ولی راستش قبل از او مسعود آمده بود و حرف هایی زد و خواست آن ها را با شما درمیان بگذارم. من به مرتضی گفتم اشتباه می کند و با حرف زدن او را آرام کردم. ولی از ان جایی که به مسعود هم قول داده بودم که شما را در جریان حرف هایش بگذارم این نامه را نوشتم. امیدوارم با خواندن این سطور زندگی خوبی داشته باشید. مسعود گفت:... (بی نام)

 

مهتاب از خواندن نامه دست کشید. با خودش گفت: چه مشکلی؟! یعنی مرتضی مسائل خصوصی ما رو رفته با دوستش در میان گذاشته؟! مسعود چه حرفی با من داشته که حالا کس دیگه ای از طرف او برای من نامه نوشته. مسعود خودش می توانست به من بگوید. از کجا معلوم این نقشه ای است که زندگی من را خراب کند. باید تصمیم می گرفت. نامه را تا کرد. دوباره تا کرد و پاره کرد و ریخت توی سطل آشغال آشپزخانه که تازه مشمای زباله ی آن را عوض کرده بود. بعد پوست خربزه ای را که تازه قاچ کرده بود، با تخم های نرم و آبکی شان را ریخت روی پاره های نامه. (آتشین صدف)

 

آن روز عصر به پیشنهاد مهتاب، سه نفری قدم‌زنان به پارک کوچکی که چند دقیقه با خانه‌ی آنها فاصله داشت رفتند. فضای سبزی حدود 100 متر مربع، چمن‌کاری شده که چند تاب و سرسره و الاکلنگ وسط  آن بود و چنذ نیمکت. کنار آن هم محوطه‌ی با مساحت حدود 50 متر مخصوص اسکیت‌بازی.

 

 

آرش سراغ سرسره‌ها رفت و البته به جای بالا رفتن از پله‌ها، مثل همیشه کفش‌ها را درآورد و از قسمت سُر خوری رفت بالا و بعد از هر چند باری که می‌آمد پایین، می‌دوید و می‌آمد پیش مامان و بابا و از پفک بزرگ خانواده ای که وسط آنها روی نیکمت بود، یک مشت بر می‌داشت و می‌چپاند توی دهانش و همین طور با دهان پف کرده، دوباره می‌رفت سراغ سرسره.


مرتضی دو دستش را به پشت صندلی آویزان کرده بود و به مهتاب نگاه می‌کرد که هر بار یک دانه پفک را بر می‌داشت و در چند نوبت و در هر نوبت با یک برش نازک که با دندان‌های جلویش به آن می‌زد بخشی از آن را به دهان می‌برد و چنان آرام و با لذت می‌جوید که انگار آخرین دانه‌‌ای است که به دستش افتاده و  با لبخندی بازی کردن آرش را نگاه می‌کرد...

یک دفعه متوجه نگاه مرتضی شد و این لحظه‌ای بود که پفک تازه‌ای را برداشته بود. فوری آن را به طرف مرتضی گرفت. مرتضی دست راستش را از پشت صندلی در آورد که پفک را بگیرد اما مهتاب آن را کمی عقب کشید که او نتواند و بلافاصله آن را نزدیک دهان او برد. مرتضی لبخندی زد و دهانش را باز کرد و تند سرش را جلو آورد انگار که می‌خواهد انگشت او را هم بخورد که مهتاب جیغ کوچکی کشید و پفک را ول کرد و انگشتش را عقب کشید و گفت: شکمو! و خندید. مرتضی صورتش را برگرداند و در حالی که پفک را می مکید، زل زد به آرش. چند دقیقه هر دو ساکت بودند. بعد مهتاب همان طور که وسایل بازی نگاه می‌کرد گفت: مرتضی!

مرتضی پس از چند ثانیه سکوت گفت: چیه؟

-  یه چیز ازت بپرسم؟

-  چی‌ رو؟

مهتاب ساکت شد. مرتضی بلندتر پرسید: چی؟

-  اون شب واسه چی ناراحت شدی؟

-  کدوم شب؟

-  ببینمت.

مرتضی صورتش را به طرف مهتاب برگرداند. مهتاب گفت: کدوم شب!؟

-  اون شب که مسعود و خانمش خونمون بودن.

 

مرتضی که تا اون موقع تقریبا روی صندلی لم داده بود خودش را روی صندلی عقب‌تر کشید و صاف‌تر دست به سینه نشست.

مهتاب گفت: خواهش می‌کنم زودتر جوابم رو بده و گرنه الان این بی‌نام سر می‌رسه و یه سونامی، دزدی، زلزله‌ای، جنی، ارواحی، زن بدجنس همسایه‌ای چیزی رو می‌فرسته سراغمون و دو هفته طول می‌کشه تا باز یه جایی بشینیم دو کلوم با هم حرف بزنیم...

 


مرتضی: واقعا میخوای بدونی؟

مهتاب: به نظرت اگر نمیخواستم بدونم چرا باید ازت میپرسیدم؟

- مهتاب جان باور داری که دوست دارم؟

-نه

-میشه بگی چرا؟!

-چون همه ی پفکامون رو خوردی.

- بابا خسیس میرم یکی دیگه میخرم برات.

-بی زحمت لواشکم بخر.

-مرتضی با حالت گیجی و کمی شوکه شدن چپ چپ به مهتاب نگاه میکنه: خوبی؟ طوری شده؟

- نه مگه باید طوری بشه تا خوراکی برام بخری؟

-آخه خیلی وقت بود ترشی جات رو گذاشته بودی کنار

-خب حالا یهو هوس کردم. فکرکنم آرش هم بدش نیاد ببین چه بامزه برعکس میره بالا.

-آدم باید ازین هوس کردن شما خانوما بترسه.

-مهتاب ریز میخنده : نترس خبری نیست اصلا نخر بابا خودتو کشتی.

-نمیخوای جدی جوابمو بدی؟

-حتما باید دادبزنم خب از نگاهم بخون.آره خودت از نگام بخون. زودباش.

-مرتضی خیره میشه به چشمای زیبای مهتاب: اووووووووه نمیدونستم انقدر عاشقی دختر. وای به خودم امیدوار شدم.

-برو لوس نشو انقدر خودتو تحویل نگیر

-مهتاب جان قربونت برم یه چیزی بگم؟

- چه بااحساس. ههه شما ده تا بگو

-ازهمین نگاهت ناراحت شدم...(مرسی)

 

- نگاهم!؟

- یعنی چی؟ مگه چطور نگاهت کردم؟!

- مثل مُنگلا.

مهتاب با دستش زد به شانه ی مرتضی و هلش داد که مثلا از رو نیمکت بیفته.

- خودت مثل منگلا هستی. با اون قیافه ات.

- مرتضی که از خنده ریسه می رفت. گفت: بی جنبه.

مهتاب گفت: ولی من جدی پرسیدم.

- راستشو می خوای؟

- از این که بدون اینکه به من بگی دعوتشون کرده بودی ناراحت بودم.

- واقعا؟

- آخه چه معنی داره. یه زن یه مرد نامحرمو دعوت کنه مهمونی.

- مثل اینکه یادت رفته من و مسعود یه جورایی با هم فامیلم هستیم. من رفته بودم خونه ی دختر عمه ام اونم اومده بود خانمش رو ببره. منم همین جوری یه تعارف زدم که یه وقتی برای شام تشریف بیارین خونمون که اونم گفت اتفاقا خواستیم همین روزا یه سری بهتون بزنیم خب منم از دهنم پرید گفتم: پس همین فردا شب تشریف بیارین منتظرتون هستیم. یهویی شد. ببخشید. آره بایستی اول باهات هماهنگ می کردم ولی خب پیش اومد دیگه قول می دم دیگه تکرار نشه.


مرتضی سرش را انداخت پایین و چیزی نگفت. کمی بعد سرش را آورد بالا  گفت: خب این هیچی.

- مگه چیز دیگه ای هم هست؟

- بعد از شام وقتی میوه آوردی. چرا از بین اون همه جا. عدل رفتی نشستی مبل کناری مسعود که روبروی من نشسته بود؟ یه مبل خالی هم کنار من بود.

 

مهتاب کف دو دستش را به هم چسباند و عمود بر صورتش گذاشت و زد زیر خنده و گفت: خیلی حسودی مرتضی خیلی!

- مرتضی رویش را برگرداند به آن طرف.

- آخه. آخه. من بهت چی بگم؟! اولا که من اون موقع اصلا حواسم به این نبود که کنار مسعود نشستم و رو به روی تو. ثانیا اونجا که تو نشسته بودی تلویزیون رو درست نمی دیدم. اونجا نشستم چون یمی خواستم تلویزیون رو بهتر ببینم. بعدشم مگه من چقدر نشسته بودم؟ من که همه اش یه پام آشپزخونه بود ویه پام اتاق پذیرایی. بعدشم که منو لیلا رفتیم تو تراس نشستیم... (آتشین صدف)

 

مرتضی: همه اینا به کنار، سر سفره چی؟
مهتاب: اونجا دیگه چه خبط و خطایی کردم؟!
مرتضی: ماست چی؟
مهتاب: چی؟ هم من ماست خوردم هم مسعود؟
مرتضی: شوخی نکن، دارم جدی حرف میزنم.
مهتاب: بگو خُب آقای جدی!
مرتضی: ظرف ماست رو از جلوی مسعود برداشتی، ظرف سالاد رو گذاشتی، گفتی آقا مسعود ماست نمیخوره!
مهتاب: خُب، و تو چه نتیجه ای گرفتی؟
مرتضی: تو از کجا میدونی اون چی دوست داره و چی دوست نداره؟ (رضا)


مهتاب: واقعا برا خودم متاسفم. تو به من، به احساسم شک کردی!؟

مرتضی ساکت بود. آرش داشت به طرف آنها بر می گشت. کفش هایش را هم پوشیده بود.

مهتاب ادامه داد: من دیدم از اول سفره دست به ماست نزده اومدم بذارم این طرف تر سالاد رو بذارم کنارش که لیلا گفت: آقا مسعود ماست نمی خوره.

مهتاب گوش مسعود را گرفت و کشید و گفت: یه عینک واسه گوشات بگیر. بعد واسه دیگران پرونده سازی کن. اون گفت نه من. منم دیگه ماست رو اوردم این طرف و سالاد رو گذاشتم به جاش.

آرش پیش مرتضی آمد. گفت: بابا بیا بریم من خسته شدم.

- کجا بریم بابا؟

- بریم پیش زمین اسکیت. می خوام نگا کنم. (آتشین صدف)

 

بلند شدند و رفتند کنار محوطه ی اسکیت. آرش ذوق کرده بود و می گفت که بایا باید بار منم بخری و مرتضی هم قول داد. آرش کف انگشتان دستش را روی نرده ی پایینی دور محوطه گذاشت و همان طور که به اسکیت بازان نگاه می کرد راه افتاد. مرتضی و مهتاب هم با فاصله دنبال او می رفتند. کمی جلوتر چشمشان به پیرمرد و پیرزنی افتاد که روی نیمکت پارک، کنار هم نشسته بودند و دست هر کدم هلویی بود که گاز می زدند و با هم صحبت می کردند و می خندیدند. مرتضی لبخندی زد و به مهتاب گفت: به نظر تو وقتی ما به سن اینها برسیم اندازه ی اینا با هم خوب هستیم؟

 

 


 

 

مهتاب گفت: تو چی فکر می کنی؟ (آتشین صدف)

 

مرتضی: هه چی خیال کردی مهتاب خانم این جانب رو نشناختی که میپرسی.

مهتاب: شناختمت اما میشه خودتم بگی؟

مرتضی: ببین خانومیِ من، از الان تا هروقت که نفس بکشم راه فراری از دست من نداری. بخاطر یه اشتباه فکرکردم علاقت بهم کم شده داشتم میمردم بدون که ازین پیرتر هم که باشم بازم یه عاشقم و یه دلداده و سرش آروم خم میکنه تا صداش رو هیشکی بجز مهتاب نشنوه: فداییتم نفسم.

مهتاب: آقا مرتضی فکرکنم فهمیدی خیط کاشتی داری درو میکنی. نه؟

مرتضی : حالا هرچی تو هم که مدام مچ بگیر.

مهتاب: آخه نمیدونی چی بهم گذشت.

مرتضی: دیگه بهش فکرنکن منم کمتر غیرتی بازی درمیارم. خوبه؟ راضی شدی سرکار خانم؟

مهتاب آه میکشه : مرتضی قول بده دیگه به من و علاقم شک نکنی؟

مرتضی: چطوری قول بدم باور کنی؟

مهتاب: دستتو بذار رو قلبت بگو مهتابم ...

مرتضی: وایسا وایسا تند نرو نمیخوای که ملت بهمون بخندن؟

مهتاب : دیدی دیدی بهانه نیار زود باش بگو بگو بگو

مرتضی : باشه عجب ها... حالا نمیشه همین طوری بدون فیگور بگم؟

مهتاب: نه نمیشه. به هیچ وجه.

مرتضی صداش رو بلند میکنه : آخ آرش بابا بیا اینجا نزدیک خودمون باش دور نریا.

مهتاب با کفشش پای مرتضی رو لگد میکنه و با حرص میگه: اگر نگی دیگه باهات حرف نمیزنم... (مرسی)

 

مرتضی نگاهی به این طرف و آن طرف انداخت کسی نبود. همان طور که کنار هم راه می رفتند، دستش را روی سینه اش گذاشت و دم گرفت: مهتابم آیِِِِِِ ی ی ی ی حبیب مــــــــن و چهچهی زد که سرفه اش گرفت. مهتاب گفت: نخواستیم بابا نخواستیم. (آتشین صدف)


ادامه شو تو بگو. شجاع باش. همین الان بنویس. کی به کیه؟


 






کلمات کلیدی :