طراحی وب سایت ... - کوهپایه
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن که به بلایى سخت دچار است چندان به دعا نیاز ندارد تا بى بلایى که بلایش در انتظار است . [نهج البلاغه]

...

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/3/22 4:5 عصر


مرد: صدای شکستن یک لیوان آمد بعد شرر شیر آب که با فشار زیاد روی ظرف‌های نشُسته که از سر شب مانده بود می‌ریخت. دلم می‌خواست بلند بشوم و بروم ببینم چی شده اما... (آتشین صدف)


زن: حاضر نیست حتی سرش را برگرداند سمت اشپزخانه. نمی دانم اصلا من در دنیای او جایی دارم یا نه. بعد از آن حرفها انتظار هر عکس العملی را داشتم جز این بی خیالی که شده است شیوه مدام او و خوره روح من.
یعنی واقعا صدای شرشر آب انقدر زیاده که هق هق گریه های من توش گم شده؟ (ذره بین)

 

کودک:آخ خدایا اون شبکه کارتون داره این بابا هم حاضر نیست کانال عوض کنه. اه همش فوتبال...حالا هم که دعواشون شده نمی شه به هیچ کدومشون هیچی گفت. اینم زندگیه واسه ما ساختن؟ کسی نیست بگه بچه می خواستید چی کار شما که همه اش دعوا دارید. الان لابد منو می فرسته برم آشپزخونه ببینم چه خبره...ا؟ گل شد. حواس بابا کجاست؟ چرا هیچی نمی گه؟ گیج شدم (بی نام)


زن خودش را نفرین می‌کرد. اگر آن روز به مرتضی نگفته بود که مسعود یک زمانی خواستگارش بوده. این قدر امشب به رفتارش با او حساس نمی‌شد...


مرتضی با خودش گفت: صدای گریه اش دارد دیوانه ام می کند. خودش می داند که چقدر دوستش دارم. اما این فکر مثل خوره افتاده به جونم، نمی توانم بی خیال قضیه بشوم. باید برم سراغ مسعود، شاید او حرفی برای گفتن داشته باشد. دلم نمیخاد اینجوری گریه کند، باید آرش را بفرستم برود توی اشپرخانه، مهتاب جلوی آرش گریه نمیکند.
آرش بابا بیا اینجا... (رضا)

 

آرش با بی حوصلگی بلند شد می دانست چه کاری باید انجام دهد. نزدیک پدر ایستاد و با حالتی کمی کلافه از این وضع، چشم در دهان پدر دوخت. مرتضی گفت: آرش بابایی می دونی چی ازت می خواهم؟و قبل از اینکه حرفش را تمام کند صدای بلندی توجه همه را به خود جلب کرد. کسی در را به شدت می کوبید. انگار خبر مهمی دارد یا عصبانی است یا... مرتضی و آرش نگاهشان به در میخکوب شد. مهتاب هم به سرعت از آشپزخانه بیرون آمد. و دم در آشپزخانه ایستاد. دستمالی که ظرف های شسته را با آن پاک کرده بود هنوز دستش بود. همه به هم نگاه کردند. بالاخره مرتضی بلند شد و در را باز کرد... (بی نام)

 

کسی پشت در نبود. گویا بعد از رفتن مهمان ها، در باز مانده بود و باد که از پنجره‌ی باز هال داخل آپارتمان می‌آمد آن را محکم به هم کوبیده بود. مرتضی بدون آنکه حتی یک کلمه حرف بزند یا حتی به مهناب یا آرش نگاه کند به طرف اتاق خواب رفت. مهناب هم آرش را به اتاقش فرستاد که بخوابد و خودش هم همان جا روی کاناپه دراز کشید و به سقف هال زل زد...


خوابش نمی‌برد تمام اتفاقات آن شب مثل یک فیلم جلوی چشمش بود از وقتی که مسعود با خانمش لیلا و شهربانو دخترشان آمده بودند تا موقع شام و بعد از آن. و وقتی به آخرش می‌رسید دوباره از اول شروع می‌شد. همه‌اش به این فکر می‌کرد که مگر او چه چیزی به مسعود گفته بود یا چه کاری کرده بود که مرتضی تا این حد عصبانی شده بود...(آتشین صدف)


ذهنش بهم ریخته بود. روی کاناپه ازین پهلو به آن پهلو شد. افکارش نظم نداشت. انگار ده نفر هم زمان داشتند در سر او فریاد میزدند. بعضی ها هم فقط به او خیره شده بودند و چپ چپ نگاهش می کردند و گاهی لبخندی تلخ به او تحویل میدادند. کاش امشب مرتضی با او حرف زده بود. نه کاش حاقل نگاهش می کرد. شاید در ثانیه تلاقی نگاهشان، آرامشی را که به دنبالش بود، در نگاه او می یافت. دوباره آن دو ساعت مهمانی هجوم آورد به خاطرش. لبخندهای معصومانه لیلا. لیلای مهربانی که نمی توانستی تصور کنی تا کنون کسی ازو رنجیده باشد. امشب چقدر برای مهناب حرف زده بود وقت آماده کردن سفره؛ از هنرش در درست کردن ترشی و چیدن سفره تا بافتن دستگیره و درست کردن عروسک برای شهربانو. حتی از سرماخوردگی هفته پیش دخترش هم گفته بود و برای آرش هم چند تایی داروی گیاهی تجویز کرده بود تا سرفه هایش بهتر شود. یاد آرش افتاد؛ راستی سرفه هایش بهتر شده بود یا با همان حال به اتاقش رفت و خوابید؟

باز هم غلطی زد و روی دست راستش خوابید. امشب لیلا گفته بود و گوش های مهناب هم فقط شنیده بود. همان زمان هم سنگینی نگاههای مرتضی را حس میکرد. یعنی لیلای مهربان پر حرف دوست داشتنی هم امشب از علاقه قدیمی او به مسعود بو برده بود؟ پیشانیش گر گرفته بود. این افکار داشت دیوانه اش می کرد... (ذره بین)

 

مرتضی داشت با ماشین از پارکینگ اداره می‌آمد بیرون که یک دفعه دم در پارکینگ، مهتاب و مسعود را دید که ایستاده بودند زیر یک چتر. تعجب کرد چون اصلا باران نمی‌آمد. وقتی داشت از کنارشان رد می‌شد، مسعود دستش را بالا برد و گفت در بست. او هم ایستاده و سوارشان کرد. حالا یادش نمی‌آمد کجا آنها را پیاده کرده بود ولی یادش بود کرایه را از دست مسعود گرفته بود و در جیب‌هایش گشته بود که بقیه‌ی پولش را بدهد که مسعود گفته بود: "باشه. قابلی نداره" و او هم دیگر پس نداده بود. اما چرا حتی تو ماشین هم چتر را نبسته بودند...

اینجا بود که از خواب پرید. حلقش خشک شده بود. زیر بغل هایش خیس عرق بود.(آتشین صدف)


مهتاب کلافه شده بود. خوابش نمی برد. دوست داشت با کسی حرف بزنه و درد دل کنه. از روی کاناپه بلند شد و آهسته رفت توی اتاق خواب تا لپ تابشو برداره. اتاق تاریک بود و صورت مرتضی رو به پنجره بود. مهتاب متوجه نشد که مرتضی بیداره. از روی میز لپ تابش رو برداشت و رفت بیرون. حال مرتضی بدتر شد. نمی دونست باید چه عکس العملی نشون بده. دلش میخواست بلندشه و داد بزنه «مهتاب این موقع شب لبتابتو میخوای چیکار؟» ...(همه چی آرومه)

 

مرتب با دکمه های جهتی روی کیبرد صفحه را بالا و پایین میبرد، نمیدانست دنبال چیست، فقط میدانست او و مرتضی در طی 2 سال نامزدی، وجودشان را در قالب واژه ها برای یکدیگر تعریف کرده بودند. از فکر کردن خسته شده بود. شاید دستخط 4 سال پیش مرتضی بگوید که از چه چیز در این حد آشفته شده است. دقیقا یادش است که 722 ایمیل بینشان رد و بدل شده بود. حالا در تاریکی شب باید به همه ی انها نگاهی می انداخت.
" من هیچ گاه نمیتوانم تو را کوه ببرم"، عنوانی ایمیلی که توجه مهتاب را به خود جلب کرد. به سرعت ایمیل را باز کرد نوشته بود:


سلام بر مهتاب زندگیم
میخواهم چیزی بگویم که میدانم به عنوان زنی که قهرمان کوهنوردی است خیلی به آن فکر کردی.
امروز اولین باری بود که دلم میخواست میتوانستم این عصا را که حالا دیگر عضوی از بدنم شده است، کنار میگذاشتم و فقط برای یک بار با عزیزترین فرد زندگی به کوه بروم. جایی که او دوست دارد...
مهتاب لحظه ای به خودش آمد. خدای من ... من چه کردم! (رضا)
 

 

حتما از این که تو جمع پیشنهاد کردم همه با هم یک روز برویم کوه نارحت شده ولی من که منظورم کوهنوردی نبود یه جایی توی همین درکه بود که قبلا خودمان هم چند بار رفته‌ایم. پس نارhحتی‌اش از این نمی‌تونه باشه.


مهتاب برای فهمیدن دلیل ناراحتی مرتضی همین طور بی‌هدف ایمیل‌های قدیمی را باز می‌کرد و می‌بست. اعصابش خرد شده بود. چشمانش سوزش پیدا کرده بود. با عصبانیت لپ‌تاپ را بست. با خودش گفت: برم ببینم خوابه یا بیداره. اصلا از خودش می پرسم. با این فکر به طرف اتاق خواب رفت. اول خواست چراغ را روشن کند ولی بعد پشیمان شد شاید مرتضی خواب بود. آرام آمد نشست روی تخت. توی تاریکی به چشم های مرتضی خیره شد. بسته بود. سرش را نزدیک‌تر آورد تا بهتر ببیند. چشمانش بسته بود. به نحوه ی نفس کشیدن او دقت کرد. منظم بود و آرام. واقعا خواب بود ولی خب باز احتمال می‌داد که بیدار باشد چون گاهی از این کلک‌ها می‌زد.


آرام با انگشت اشاره روی ستون فقرات او از گردن تا کمر خطی کشید. اما مرتضی تکان نخورد. این بار با انگشتش از زیر کتفش شروع کرد به طرف کمرش ولی وقتی به پهلویش رسید با انگشت‌های اشاره و سبابه کمی روی آن مورچه دواند. جواب داد. مرتضی تکانی خورد در حالی که نیشش باز شده بود. نقطه ضعف مرتضی همین بود. او به شدت قلقلکی بود و مهتاب هم به خوبی می‌دانست چه وقت باید از آن استفاده کند.(آتشین صدف)

 

مهتاب گفت: دیدی بیداری؟ الکی خودت رو بخواب نزن. پاشو من خوابم نمیاد. مرتضی حرف نزد. مهتاب با کمی بدجنسی ادامه داد: من دلم قدم زدن می خواهد. می خواهم برم بیرون. میای با هم بریم یا من تنهایی برم؟چشم های مرتضی باز شد. سریع گفت: این نصفه شب؟! مهتاب که بالاخره توانسته بود همسرش را به حرف زدن بکشاند لبخندی زد و گفت: خوب پس پاشو یه قهوه بخوریم. برم درست کنم؟ مهتاب نماند تا جوابی بشنود. رفت آشپزخانه تا اسباب آشتی را زودتر فراهم کند. مرتضی هنوز کمی دمغ بود ولی خودش هم بی میل نبود که سر صحبت با مهتاب باز شود. چه بهتر که وقتی آرش خواب است مشکلاتشان را با هم حل کنند، تنهایی، دو نفره، مثل اوائل ازدواج.

 


 

بلند شد و رفت آشپزخانه. تمیز مثل همیشه. اصلا نمی توانست ساعتی بی مهتاب بودن را تحمل کند. برای همین امشب این قدر از وجود مسعود و لیلا دلخور بود. رقیب قدیمی او مسعود... یعنی هنوز به مهتاب فکر می کند؟ نکند مهتاب او را بیشتر از مرتضی دوست داشته باشد.لب تاب مهتاب روی میز بود. نگاهش را به مهتاب گرداند که داشت از داخل کابینت بیسکویت درمی آورد تا با قهوه با هم بخورند. این عادت مهتاب بود که همیشه کنار چای و قهوه و نسکافه و ...باید بیسکویت می گذاشت.

 


 

مرتضی گفت: داشتی چی کار می کردی باز با این لب تا؟ مهتاب در حالی که همه چیز را مرتب کرده بود و با یک سینی با دو تا قهوه آماده و یک ظرف کوچک پر از بیسکویت به سمت میز می آمد گفت: داشتم به یاد گذشته ایمیل هامون رو می خوندم. راستی اینو ببین و بعد از گذاشتن سینی روی میز و نشستن روی صندلی، لب تاب رو کمی به طرف مرتضی برگردوند و پرسید: این ایمیل یادته؟ اون موقع که بهت گفته بودم بیا بریم کوهنوردی. واسه چی ناراحت شده بودی؟

 

 

 

مرتضی خنده اش گرفته بود. این سوال مهتاب نشان می داد چقدر همسرش را دوست دارد. هر وقت بینشان بحثی پیش می آمد و یا به خاطر چیزی از هم دلخور می شدند مهتاب به سراغ ایمیل های دوران نامزدی می رفت و بعد از گذشته می پرسید تا طعم تلخ بحث هایی که از هم دورشان می کرد زودتر یادش رود.

 

مهتاب منتظر جواب بود . از سکوت و لبخند مرتضی تعجب کرده بود. گفت: چرا می خندی؟ مرتضی گفت چون همیشه از وسط حرف برا من تعریف می کنی. کدوم ایمیل؟ کی ؟ چی؟ کجا؟

 

مهتاب هم لبخندی زد چون مرتضی کمی آرام تر از سرشب به نظر می رسید. گفت: بابا همین ایمیل، نگاه کن، نوشتی برا کوهنوردی و عصا و این ها.

 

 

 

مرتضی نگاهی کرد و گفت : آهان اون موقع که تصادف کرده بودم یه مدت عصا دستم بود تا کامل خوب بشم رو می گی. خوب یادمه. از بس مثل پیرمردها تازه بدتر راه رفته بودم خسته شده بودم و حساس. دلم می خواست مثل قبلش بدوم تو زمین فوتبال. تیممون داشت آماده می شد برا مسابقات اونم با یکی از تیم های مهم. یادم نیست دقیق کدوم تیم بود ولی خیلی خورده بود تو ذوقم. بعد اون وسط یه بار تو جمع گفتی بریم کوهنوردی. فکر کردم می خواهی ضایعم کنی. بعد فهمیدم منظورت دامنه کوهه. ولش کن مهم نیست.

 

 

 

بعد کمی با لیوان قهوه ور رفت و به این طرف و آن طرف آن نگاه کرد و با مِن و مِن حرفش را ادامه داد: راستی مدتیه مسعود رو ندیده بودم. تو ازش خبر نداشتی؟

 

 

 

مهتاب که قهوه اش به نصفه رسیده بود با شنیدن حرف مرتضی از خوردن ماند. با این که دوست داشت مشکل حل شود ولی می ترسید حرفی بزند. درونش پر از آشوب شد. باید چه جوابی به مرتضی بدهد؟ صدای سرفه آرش بلند شد. هر دو رویشان به سمت اتاق آرش چرخید و مهتاب که فرصت مناسبی برای گریز دید گفت: حتما باز روش باز مونده. بذار برم یه سر بزنم، میام. اخم های مرتضی درهم رفت؛ عجب جوابی مهتاب؟! (بی نام)

 


 

به صندلی تکیه داد و دستانش را زیر سرش حلقه کرد. نه، این بار با طفره رفتن های مهتاب و از گذشته گفتن ها دلش آرام نمیشد. چیزی دلش را آشوب کرده بود که نمی گذاشت راحت با مهتاب بخندد. نمیگذاشت از او بگذرد و فراموش کند. حرصش گرفته بود از مهتاب که با یک فنجان قهوه و یک ایمیل قدیمی، همه چیز را حل شده میپنداشت. فنجان قهوه را به وسط میز هل داد و به اتاق خواب برگشت... (ذره بین)

 

 

 

مهتاب کنار تخت آرش نشست:
- ئه آرش جان! چرا هنوز نخوابیدی پسرم؟- مامان! خوابم نمیبره- چرا عزیزم؟- مامان! چرا تو و بابایی بعد از اینکه شهربانو اینا رفتن با هم دعوا کردین؟- دعوا نکردیم که! آرش بلند شد و روی تخت نشست و گفت:-نه خیرم، من دیگه بزرگ شدم فهمیدم با هم قهرین. مامان!؟-جانم؟- مامان! عمو مسعود خیلی مهربونه. خیلی با شهربانو بازی میکنه. اصلان هم دعواش نمیکنه. کاش عمو مسعود بابای من بود نه شهربانو.مهتاب با شنیدن این حرف آرش، اینقدر عصبانی شد و جا خورد که نا خودآگاه سیلی محکمی به صورت آرش زد. پسرک که مات و مبهوت به چشمهای مادرش خیره شده بود یکهو بغضش ترکید و های های گریه کرد. مهتاب هم شروع کرد به گریه کردنهم به خاطر حرف آرش، و هم به خاطر سیلی ای که برای اولین بار به صورت جگر گوشه اش زده بود.

 

 

 

مرتضی از اتاق خوابشان دوید به سمت اتاق آرش تا ببینه چی شده. مهتاب تا او را دید از روی تخت بلند شد و درحالی که سعی میکرد اشکهایش را از مرتضی پنهان کند خیلی سریع به سمت اتاق خوابشان رفت و در رابست و زیر پتو در خلوت خودش تنهایی گریه کرد.پدر، متعجب و حیران، در چارچوب در اتاق آرش ایستاده بود یه نگاهش به دری بود که مهتاب با شدت بست و یه نگاهش به پسر ک که همچنان با شدتی کمتر اشک می ریخت... (همه چی آرومه)

 

 

ادامه شو تو بگو. نترس همین الان بنویس. کی به کیه؟

راستی یادداشت جدیدم پست پایینی همین داستانه خواستی ببین.


 




کلمات کلیدی : داستان