طراحی وب سایت سهم او از زندگی! - کوهپایه
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
یا دانشمند باش یا دانشجو یا شنونده و یادوستدار و پنجمی مباش که هلاک می گردی . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

سهم او از زندگی!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/2/28 1:21 صبح

 

عادت دارم باک ماشین شب خالی نماند تا اگر یک وقت اتفاقی پیش آمد مشکلی پیش نیاید. چند شب پیش باک ماشین تقریبا خالی بود، چراغ هشدارش سر شب که داشتم به خانه بر می‌گشتم روشن شده بود. خسته هم بودم ولی گفتم بروم بنزین بزنم برگردم. با لباس شخصی سوار شدم و حرکت کردم حدود ساعت 1 بود...

از پمپ بنزین که داشتم بیرون می‌آمدم دیدم خانمی چادری سمت راست ماشین کنار خیابان ایستاده. هنوز با او چند متر فاصله داشتم که نگاهش به من افتاد و آمد این طرف؛ یعنی سمت پنجره‌ی من ایستاد.


سرم را برگرداندم که خیابان را نگاه کنم که اگر وسیله‌ای نمی‌آید وارد خیابان شوم، آرام گفت: آقا منو تا یه کم جلوتر می‌رسونین؟ به نظر 24 یا 25 ساله می‌آمد. گفتم: بفرمایید.

سوار شد و حرکت کردیم. چند ثانیه بعد دستم را به طرف رادیوی ماشین بردم و روشن کردم. چند دقیقه بعد یک دفعه گفت: اوضاع کار و کاسبی خراب شده.

چیزی نگفتم. او هم ساکت ماند. دو سه دقیقه گذشت. گفت: شما نمی‌تونین یه ده‌ تومن بهم بدین. بهتون بر می‌گردونم! گفتم: ببخشید چیز زیادی همراهم نیست. دیدین که بنزین زدم.

و واقعا هم بیشتر از دو سه هزار تومن برام باقی نمانده بود.

گفتم: چرا دنبال یه کار درست و حسابی نمی‌رین؟

گفت: خیلی گشتم پیدا نکردم. سوادم کمه. دو سه جا هم که کار پیدا کردم ضامن معتبر می‌خواستن که نداشتم.


دیگر رسیده بودیم جایی که دور بر گردون بود و بایستی دور می‌زدم. گفتم: ببخشید من از اینجا باید دور بزنم.

گفت: پس من پیاده می‌شم.


ایستادم ولی پیاده نشد. گفت: خدا وکیلی نمی‌تونین بهم یه کمکی بکنین. هر کاری بخواین براتون می‌کنم.

بغض کرده بودم. دست کردم جیبم هر چی ته آن مانده بود در آوردم و به طرف عقب صندلی عقب گرفتم. گرفت و گفت: مرسی و پیاده شد.


دور زدم کمی دورتر که شدم از پنجره‌ی بغل نگاه کردم. سمند سفیدی برایش ایستاد و سوارش کرد و من ماندم و یک شب بی‌خوابی و یک غصه‌ی همیشگی برای او و خواهران دیگرم که سهمشان از زندگی این نباید باشد.

 






کلمات کلیدی :