برای خوردن یک سیب چقدر تنها ماندیم!
امروز وقتی از خواب عصرگاهی که میگویند (دور از جان) حماقت میآورد بیدار شدم، دیدم یکی از شاگردان مهربانم پیامک داده که
- - سلام استاد. نرم و آهسته سراغش رفتم و سلامتون رو هم رسوندم.
کمی مثلا فکر کردم ولی متوجه نشدم منظورش چیه. نوشتم: سلام. ممنون. به کی؟ برایم نوشت:
- - باز خوبه تلفنای دوزرای به کارتی تبدیل شده! سهراب سپهری!
- - وای. چقدر دلم برایش تنگ شده. به قول خودش دربارهی فروغ: و ما برای خوردن یک سیب چقدر تنها ماندیم.
- - برو بابا. ادعای دلتنگیش رو میکنی ولی مفهوم شعرشو نمیفهمی برام مینویسی کی؟!
- - راست میگی. گیجی خواب عصرگاهی باعث شد که کنایهی لطیفت رو نگیرم.
- - بی خی خی. ببخشید آگهی بازرگانی خواب عصرتون شدم. وقتتون بخیر.
- - بعدشم خودت برو بابا.
- - رفتم بابا...
- - وقتم خوش شد. ممنون.
پیامکیدن که تمام شد، یاد مرثیهی سهراب برای فروغ افتادم و همین طور بعضی قسمتهایش را که یادم بود، با خود زمزمه کردم. این همه همهاش:
I should be glad of another death
T.S. Eliot
دوست
بزرگ بود بزرگ بود
و از اهالی امروز بود
صداش به شکل خلوت خود بود و ابرها دیدیم ولی نشد
و با تمام افقهای باز نسبت داشت
و لحن آب و زمین را چه خوب میفهمید.
به شکل حزن پریشان واقعیت بود
و پلکهاش
مسیر نبض عناصر را
به ما نشان داد
و دستهاش
هوای صاف سخاوت را
ورق زد
و مهربانی را
به سمت ما کوچاند.
و عاشقانهترین انحنای وقت خودش را
برای آینه تفسیر کرد
و او به شیوه باران پر از طراوت تکرار بود
و او به سبک درخت
میان عافیت نور منتشر میشد.
همیشه کودکی باد را صدا میکرد
همیشه رشته صحبت را
به چفت آب گره میزد
برای ما، یک شب
سجود سبز محبت را
چنان صریح ادا کرد
که ما به عاطفه سطح خاک دست کشیدیم
و مثل لهجه یک سطل آب تازه شدیم.
که با چقدر سبد
برای چیدن یک خوشه بشارت رفت.
که روبروی وضوح کبوتران بنشیند
و رفت تا لب هیچ
و پشت حوصلهی نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
که ما میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب
چقدر تنها ماندیم.
هر چقدر این شعر را میخوانم سیر نمیشوم. نمیدانم به خاطر سهراب است یا فروغ یا هر دو. آن قدر دوست دارم این جملهش را که: و او به شیوهی باران پر از طراوت تکرار بود. زمانی که آیت الله بهجت (ره) پر کشید دوستی برایم پیامک تسلیتی فرستاد: در جواب نوشتم: بزرگ بود/ و از اهالی امروز/ و با تمام افقهای باز نسبت داشت/ و او به شیوهی باران پر از طراوت تکرار بود.
گفتم فروغ و مرثیهی سهراب، یاد مرثیهی شاملو برای فروغ افتادم.
مرثیه
به جستوجوی تو
بر درگاه کوه میگریم،
در آستانهی دریا و علف.
به جست وجوی تو
در معبر بادها میگریم
در چارراه فصول،
در چارچوب شکستهی پنجرهای
که آسمان ابرآلوده را
قابی کهنه میگیرد
. . . .
به انتظار تصویر تو
این دفتر خالی
تا چند
تا چند
ورق خواهد خورد؟
جریان باد را پذیرفتن
و عشق را
که خواهر مرگ است. ـ
و جاودانگی
رازش را
با تو در میان نهاد.
پس به هیئت گنجی در آمدی:
بایسته و آزانگیز
گنجی از آن دست
که تملک خاک را و دیاران را
از اینسان
دلپذیر کرده است!
نامت سپیدهدمیست که بر پیشانی آسمان میگذرد
ـ متبرک باد نام تو! ـ
و ما همچنان
دوره میکنیم
شب را و روز را
هنوز را...
الان هم که با صدای بلند برای خودم میخوانم، لرزشی تمام وجودم را میگیرد. چقدر زیباست این شعر و چقدر دوست دارم این جملهاش را: نامت سپیده دمی است که بر پیشانی آسمان میگذرد.
کلمات کلیدی :