درد دل های یک امپراطور!
این زنها موجودات عجیبی هستند. اصلا چشم دیدن همدیگر را ندارند. همین بانو جانگ و بانوی اولم که الان تو بیرون قصر است و بانو چان دونگیی را در نظر بگیرید. خب بابا! قصر به این بزرگی برای همهتون جا هست یا این بانوان بازرس چقدر به هم چشم غره میروند. تو پیر پاتالها هم که نگاه میکنی باز همین طور است؛ این مادر بانو جانگ و آن زن رئیس کانون نوازندگان و... باور کن گاهی به سرم میزند همهشون حتی دونگیی را که این قدر برایم عزیز است، بندازم بیرون بروند پی کارشان. باور کن. دیگر اعصاب برایم نگذاشتهاند نمیدانم اوضاع بازار و سربازی و معیشت مردم را سر و سامان بدهم یا مشکلات سه بانوی خودم را حل کنم. به جان خودم کم آوردهام.
یکی از فرستادههایم هم که تازه از کشور شما برگشته برایم تعریف میکرد که انگار آنجا هم زنها سایهی همدیگر را با دوشکا میزنند؛ مثلا میگفت: ممکن نیست یک زن که دارد تکسرنشین با ماشین تو خیابان میگازد...(وقتی این کلمه را به کار برد خیلی خندهام گرفت چون تو دیکشنریتان دیدم چه معانی بیربطی این کلمه دارد مثلا نوشته بود: سگ او را گاز گرفت. گاز او را گرفت و خفه شد. گاز ماشینش را گرفت. پرستار گاز استریل را گرفت!) خلاصه میگفت: محال است یک زن سواره یک زن پیاده را سوار کند. بعد آقایان هم که بخواهند سوار کنند برایشان حرف در میآورند!
(خوانندهی عزیز توجه دارد که این امپراطور از دور یک چیزهایی شنیده است و آشنایی زیادی با اوضاع کشور عزیزمان ایران ندارد؛ وگرنه ما که ستون حوادث را میخوانیم میدانیم این سوارکردنها هم همچین به قصد قربت نیست.)
کلمات کلیدی : دونگ یی، امپراطور، زن ها، دشمنی، دوشکا