ذره و باد
از همه ی کارهایش سر در می آوردم الٌا این یکی.توی این چند سالی که شب های جمعه با هم می رفتیم جمکران دیگر می دانستم چه وقت، چه کاری می کند.
گنبد مسجد را که می دیدیم الهی عظم البلاء تا آخر.
نماز تحیت مسجد و نماز امام و زمان - ظهورش تو رو خدا نزدیک باد- و چند صفحه قرآن و برگشتنی هم توی تابستان معمولا آب طالبی تگری.
ولی این دو سه بار آخری می دیدم بعد از همه ی کارها، گاهی زیر لب یک چیزی می گوید.خیلی باید دقت می کردی تا می فهمیدی.من هم این جوری فهمیدم که چیزی ازش پرسیدم که جوابش آره یا نه بود ولی او که معمولا فوری جواب می داد، چند ثانیه ای طولش داد نگاه که به صورتش کردم متوجه شدم انگاری دارد چیزی می گوید و چون می خواسته تمامش کند، جواب نداده.برگشتنی هر چه خواسم ازش نپرسم، نتوانستم.
هر چی اصرار می کردم نمی گفت.می گفت خصوصیه.بالاخره او که می دانست گیر چه بدپیله ای آورده قبول کرد که بگوید.البته گفت برایت می نویسم.تقویم جیبی ام را دادمش...قول گرفت وقتی که او رفت بخوانمش.
این هم چیزی که برایم نوشته بود:
ذره ای خاکم و در کوی توام جای خوش است
ترسم ای دوست که بادی ببرم ناگاهم
حافظ
با این که توی آفتاب ایستاده بودم، سردم شده بود...
کلمات کلیدی :