طراحی وب سایت عژم ماشتی بود! - کوهپایه
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند، کسی را که به خانه اش یورش بَرَندو او [در دفاع از خانواده اش [نجنگد، دشمن می دارد . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]

عژم ماشتی بود!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/4/19 12:12 صبح

 

جوانی آسمان‌جل دکانی کوچکی داشت تو کوچه‌ای که ته آن، خانه‌ی خانی بود که دختری داشت مثل پنجه‌ی آفتاب و جوان هم روز و شب در فکر او؛ ولی می‌دانست که اگر فرهاد به شیرین رسید او هم می‌رسد. روزهایش به حسرت می‌گذشت و تنها کاری که می‌کرد، این بود که هر وقت دختر از جلوی دکانش می‌گذشت، ملاقه را در دیگ بزرگ ماست که روی میز جلوی دکان بود فرو می‌برد، پر می‌کرد، بالا می‌آورد، دوباره می‌ریخت سر جایش و همزمان با صدایی بلند که او هم بشنود می‌گفت عجب ماستیه!

بالاخره دختر با کسی همردیف خودش ازدواج کرد و از آنجا رفت و جوان هم با کس دیگری ازدواج کرد. سال‌ها گذشت و روزی دختر که حالا در آستانه‌ی پیری بود، آمد که سری به خانه‌ی پدری بزند و از در مغازه رد داشت. چشم پیرمرد بقال به او افتاد و شناخت. این بار هم طبق عادت، ملاقه را در دیگ ماست فرو برد و با دهانی که دیگر دندانی در آن باقی نمانده بود، گفت: عژم ماشتی بود! (1)

__________________________________________________________________________
(1) داستانی که دبیر ادبیاتم آقای غفاری، سال چهارم دبیرستان (یادش بخیر) برایمان سر کلاس گفت.

 




کلمات کلیدی :