داستان زیبای تله موش!
موش وقتی تله را دست مزرعهدار دید از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد. به سرعت به طرف بقیهی دوستان رفت تا با هم راه چارهای پیدا کنند. مرغ گفت: آقا موشه برات متاسفم. از این به بعد باید خیلی مواظب خودت باشی. به هر حال تلهموش ربطی به من نداره.
گوسفند گفت: آقا موشه خودت خوب میدونی که تلهموش ربطی به من نداره. من فقط میتونم برات دعا کنم که توش نیفتی؛
گاو هم سری تکان داد و گفت: من که تا حالا نشنیدم گاوی تو تلهموش بیفته. این را گفت و زیر لب خندهای کرد و دوباره مشغول چریدن شد.
سر شب، زن مزرعهدار برای کاری به انبار رفت. او در تاریکی متوجه نشد که دم مار خطرناکی به تلهموش گیر کرده است. همین که به تله نزدیک شد، مار پایش را نیش زد. با صدای جیغ و داد زن، مزرعهدار از خواب پرید و فورا او را به بیمارستان رساند.
چند روز بعد، زن به خانه برگشت ولی هنوز تب داشت. زن همسایه گفت: برای قطع شدن تب، هیچ چیزی بهتر از سوپ مرغ نیست. طولی نکشید که بوی خوش سوپ مرغ در خانه پیچید. اما تب زن قطع نشد. بستگان او هم یکی پس از دیگری برای عیادت میآمدند و گاه وقت شام و ناهار میماندند. به زودی بوی آبگوشت هم در فضای خانه به مشام میرسید.
بالاخره زن از دنیا رفت. افراد زیادی در مراسم خاکسپاری شرکت کردند. مرد مزرعهدار مجبور شد گاو را هم بر سر سفرهی میهمانان بیاورد. حالا موش به تنهایی در مزرعه زندگی میکرد و به حیوانات زبان بستهای فکر میکرد که کاری به کار تلهموش نداشتند. (1)
___________________________________________________________
(1) داستان را از اینترنت پیدا کردم و بارها بازنویسیدم و نتیجه گیری کردم. گفتم که نگی چرا نگفتی!
نتیجهگیری:
1. شاید مشکل دیگران چندان هم به ما بیربط نباشد.
2. وقتی دیگران ما را در مشکلات تنها گذاشتند لازم نیست ما به فکر تلافی باشیم.
3. گاهی تلهموش فقط تلهموش نیست.
کلمات کلیدی :