0000000000 !
عروسی خانوم خورشید!
یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. روزی روزگاری توی یه جنگل دور و زیبا. یه خانم خرگوش کوچولو بود به اسم خورشید که با بابا و مامانش به خوبی و خوشی زندگی میکرد. یه روز که توی خونه داشت تو کارای خونه به مامانش کمک میکرد. صدای در اومد. زود اومد در رو باز کرد. یه خانم خرگوشهی همسن مامانش پشت در بود که تا خورشید خانوم قصهی ما در رو باز کرد، خانومه اونو بغل کرد و شروع کرد به ماچ کردنش. خورشید خانوم از خجالت سرخ شده بود. گفت بفرمایید: خانمه گفت: مامانت خونهس؟
- آره بفرمایید.
خانمه اومد تو و خورشید رفت تو اتاق خودش. خانمه با مامان کلی حرف زد و بعد خداحافظی کرد و رفت. بعد مامان اومد تو اتاق و اونو بغل کرد. و پیشونیش رو بوسید و بعد دستاش تو دستاش گرفت و کمی عقبتر ایستاد و قد و قوارشو رو ورانداز کرد و گفت: مامان قربونت بره. یادم رفته بود چقدر بزرگ شدی. خانوم شدی. و دوباره اونو بغل کرد.
خانوم خورشید یه بوهایی بوده بود و احساس میکرد کمی شکمش درد میکنه. بالاخره شب شد و بابا اومد خونه. وقتی شام خوردند، زود رفت تو اتاقش ولی در رو باز گذاشت. صدای مامان رو شنید که به بابا گفت"
- امروز واسه خورشید خواستگار اومده. خانواده اصل و نسب داری بودن. پسره هم وضعش خوب بود. یه هویج فروش دو نبش توی وسط جنگل داره. سربازیش رو هم رفته.
آن شب گذشت و رفت و آمدها بیشتر و بیشتر شد. همه راضی بودند الا خانوم خورشید. آخه اون پسر داییاش، گوش سیاهو دوست داشت. توی این روزها هم یه بار مادرش اومده بود و با بابا صحبت کرده بود ولی گریهاش گرفته و زود رفته بود. خانوم خورشید میدونست نظر بابا و مامان چیه. گوش سیاه عیبش این بود که وضع مالیش خوب نبود. یه شاگرد کلم فروشی ساده بود. و بعد از این که شکارچیا باباش رو با تیر زده بودند خرجی مادرش هم با اون بود...
فردا روز عقد خانوم خورشید بود. همهی حیوونای جنگل دعوت بودن. حتی خانوادهی سنجاب که مدتی با اونا قهر بودن. خانوادهی میمونا هم قرار بود نمایش اجرا کنند. همهی جنگل و اهالی اون خوشحال بودند. آخه خانوم خورشید خیلی خانوم بود و همه دوستش داشتن.
اما از خانوم خورشید بگم که از بس بغض کرده بود نمیتونست حرف بزنه. همش میاومد پشت پنجره و به بیرون نگاه میکرد. یه بار هم لابلای بوتهها گوش سیاه رو دید که داره به پنجره نگاه میکنه. دیگه نتونست جلوی خودشو بگیره و زد زیر گریه...
خانوم خورشید تصمیم خودش رو گرفته بود. رفت سراغ انباری و توی وسایل بابا گشت تا پیداش کرد. زیر لباسش قایمش کرد و گرفت خوابید. یک بار هم گوشیش رو گرفت، خواست به گوش سیاه تلفن کند ولی دوباره پشیمون شد... فردا صبح مادر خانوم خورشید در حالی که آواز میخوند اومد و خانوم خورشید رو صدا کرد:
- خورشیدم... خانوم خورشیدم... خانمی... ای کلک خودتو زدی به خواب ؟... بلند شو امروز خیلی کار داریم.
ولی خانوم خورشید انگار نه انگار. مامان خانوم خورشید دست گذاشت روی بازوی خانوم خورشید که به پهلو خوابیده بود و پشتش طرف مامانش بود و برش گردوند که یک دفعه مامان خورشید جیغی زد و بیهوش شد... قوطی سبز رنگ مرگ موش قل خورد و قل خورد تا از روی تخت افتاد پایین...
کلمات کلیدی :