رشد!
مهمانها هنوز نرسیده بودند. بستنیهایی که پدر خریده بود، یکی کم بودند. معلوم نبود کار کدام یک از بچهها بود. بالاخره مادر از اتاق پسر پنجسالهشان بیرون آمد و کنار پدر روی مبل نشست و به آرامی گفت: کار خودش است. لیوان خالی را زیر تختش پیدا کردم. پدر در سکوت به همسرش نگاه کرد. مادر به پسرش که آن طرفتر با ماشین پلیسش بازی میکرد زل زد و با لبخندی غمگین زیر لب گفت: به ما دروغ گفت... بچهام دارد بزرگ میشود!
کلمات کلیدی :