طراحی وب سایت حاج آقا! مسئلةٌ! - کوهپایه
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خدا را فرشته‏اى است که هر روز بانگ بر مى‏دارد : بزایید براى مردن و فراهم کنید براى نابود گشتن و بسازید براى ویران شدن . [نهج البلاغه]

حاج آقا! مسئلةٌ!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 89/1/22 2:7 عصر


مرتضی و من و یک آخوند دیگر، روی صندلی عقب تاکسی نشسته بودیم و به طرف حرم می‌رفتیم. توی راه، بعد از میدان امام، راننده نگه داشت و دختر جوانی که چادر ملی به سر داشت سوار شد. خیابان شلوغ بود و ماشین ما، پشت سر تاکسی دیگری که مشغول سوار کردن مسافر بود متوقف شده بود و منتظر حرکت کردن آن بودیم. در همین فاصله دو پسر، حدودا سوم دبیرستانی، با موتور از سمت راست به در جلویی تاکسی، جایی که دختر نشسته بود، نزدیک شدند. نفر جلویی سرش را به شیشه‌ی ماشین که کاملا پایین بود، نزدیک کرد و در حالی که به ما نگاه می‌کرد با صدای بلند گفت: حاج‌آقا حالا اشکال شرعی نداره این (و با سرش به دختر اشاره کرد) جلو نشسته؟ و لبخند تمسخر آمیزی زد و  گازش را گرفت و داشت جیم می‌شد که معطلش نکردم، گفتم: "به تو ربطی نداره".

آخوندی که کنار مرتضی نشسته بود هم چیزی زیر لب گفت که تو سر و صدای ماشین‌ها و بوق‌های ممتد آنها، درست نشنیدم. مرتضی هم که فقط خندید. پسرها به سرعت از لابلای ماشین‌ها لایی کشیدند و رفتند. کمی بعد به خودم گفتم: قربونت برم این چه جور جواب دادن به مسئله‌ی شرعی بود!؟ "به تو ربطی نداره"! ولی دوباره به خودم حق دادم که "نه، رفتارت درست بود. چون آنها واقعا نمی‌خواستند مسئله‌ی شرعی بپرسند. بیشتر برای متلک‌زدن به دختر و ضایع کردن او جلوی ما بود".

دختر در تمام مدت ساکت بود و به جلو نگاه می‌کرد. ای کاش می‌دانستم درباره‌ی کار من چه فکری می‌کرد؟ یعنی از دفاع مشروع! من خوشحال شده بود؟ راننده تاکسی چه قضاوتی کرد؟ از همه مهم‌تر نظر خدای عزیز چه بود؟ دوست آخوند ما هم اظهار نظری نکرد. فقط مرتضی سرش را به من نزدیک کرد و گفت: خوشم اومد. خوب حالشونو گرفتی. حرف او کمی حالم را بهتر کرد. گفتم: عجب پسرای تخسی بودن!

 




کلمات کلیدی :