آنچه درباره ی یک آخوند باید بدانیم! (4)
آخوند بدبخت نیست!
مهرداد میگفت یک روز از خانه بیرون آمدم که بروم حوزه. سر کوچه که رسیدم کاوه، یکی از جوانهای محله را دیدم که طبق معمول تیپ زده و سر کوچه ایستاده و زن و بچهی مردم را دید میزند. دلم برایش سوخت از این که میدیدم دارد گوهر یکدانهی جوانی را این طوری هدر میدهد. وقتی نزدیکش رسیدم به سابقهی رفاقت قدیم سلام کردم و دست دادم. گفت مهرداد یه چیزی میخوام بهت بگم ناراحت نمیشی. گفتم: بگو.
- دلم به حالت میسوزه. رفتی آخوند شدی. خودتو بدبخت کردی.
خندهام گرفت. چون من هم دلم به حالش سوخته بود. ولی چیزی بهش نگفتم فقط گفتم: خدا همهی ما رو عاقبت به خیر کند و خداحافظی کردم و رفتم.
چند ماهی از ازدواجم گذشته بود. شبی از خانهی پدرم خانمم به طرف خانهی خودمان بر میگشتیم. خیابان فرعی خلوتی بود و کنارآسفالت راه میرفتیم و حرف میزدیم در حالی که دلهایمان پر از شکر و شادی بود و با تمام وجود تمام خوشبختی را تا جایی که در زندگی دنیایی ممکن بود حس میکردیم.
از روبرو سه تا خانم که یک چادری که مسنتر به نظر میرسید و دو مانتویی که من حدس زدم دختران آن خانم هستند داشتند میآمدند. وقتی به ما نزدیکتر شدند و متوجهی ما شدند – یک آخوند با همسرش- یکی از آنها چیزی در گوش دیگری گفت و هر دو خندیدند. وقتی رد شدیم به خانمم گفتم: فکر میکنم خیلی از خانمها وقتی تو را با من میبینند دلشان به حالت میسوزد از این که بدبخت شدهای از این که با من ازدواج کردهای و با خودشان میگویند: چه حوصلهای داره که میتونه با یه آخوند زندگی کنه. خانمم گفت: اتفاقا بعضی هم همینها را به من گفتهاند.
در زندگی آخوندها هم به اندازهی دیگران مایههای لذت و شادی هست. تازه به سبب وجود مکانیسمهای پیشرفتهای چون شکر، صبر، قناعت، سادهزیستی، توکل و ... حتی میتوان گفت غالبا زندگی شادتر و پرطراوتتری دارند. ولی خوب گاهی نوع تفریحها و طربهایشان ممکن است با بقیهی مردم کمی فرق کند در عین حالی که در بسیاری از آنها با بقیه مشترک هستند.
به هرحال گفتم که بدانی آخوندها بدبخت نیستند.
کلمات کلیدی :