حرف های منطقی
از زمان باشگاه میشناختمش. باشگاه دز. روزهای فرد تمرین داشتیم. کشتی. هموزن نبودیم او کمی سنگینتر از من بود ولی دو سالی زودتر از من آمده بود و مقام اول استانی و سوم کشوری را هم داشت و کلی تجربه. برای همین گاهی هم با هم سرشاخ میشدیم. بعضی وقتها هم میرفتیم تو حیاط باشگاه و با هالترها و دمبلهای رنگ و رو رفتهی فولادی بدن میساختیم. آب هویجی روبروی باشگاه هم که دیگر مشتریهای خودش را میشناخت...
آن دوران گذشت و نتوانستم دیگر به باشگاه بروم. ولی رفاقتم با مجید سرجایش بود. بعدا او دانشگاه رفت من آمدم حوزه و متاهل شدیم. مجید بعد از مرگ پدرش، تو مغازهی لوازم منزل فروشی که از آن مرحوم مانده بود مشغول کار شد و الان هم گاهی وسیلهای بخواهم، اگر داشته باشد از او میگیرم و از تخفیف ویزهی خودم هم بهرهمند میشوم.
روز تشییع و دفن آیتالله منتظری رفته بودم شلوار مهدی، پسرم، را که برای تعمیر به خیاطی داده بودم بگیرم. خیابانهای دور و بر حرم خیلی شلوغ بود. طرفداران آقای موسوی شعار میدادند و به طرف بیت آقای منتظری میرفتند و پشت سر آنها با فاصلهای سیصد متری، طرفداران رهبری. شلوار را گرفتم و قاتی گروه دوم شدم و کمی شعار دادم. بعد چون تاکسی گیر نمیآمد پیاده از کوچه پس کوچهها به طرف خانه راه افتادم.
مغازهی مجید سر راهم بود. البته تو خیابان اصلی. میدانستم الان مغازه نیست. چون مخالف آقای احمدینژاد بود و ایام انتخابات هم تو ستاد آقای میر حسین هم تا دیر وقت کار میکرد. از سر کنجکاوی رفتم بببینم رفته تظاهرات یا نه؟ راهم را کج کردم از کوچه به طرف خیابان اصلی... خیلی تعجب کردم وقتی دیدم مغازه باز است. رفتم داخل و سلامی و علیکی و نشستم و چای آورد. گفتم: برام عجیبه نرفتی تظاهرات
- تظاهرات چی؟
- همین طرفدارای میر حسین و اینا که شعار میدن.
- برا چی تعجب کردی؟ یعنی من هم بایست میرفتم؟
کمی از چایم را ریختم توی نعلبکی که خنک بشود گفتم با افکاری که تو داری، من جای تو بودم تا حالا رفته بودم.
- منظورت چیه؟
گفتم :اولا تا جایی که من میدونم از آحمدی نژاد بدت میآد. بعد هم که تو ستاد میرحسین بودی و به اون رای دادی...
خانمی وارد شد و قیمت چرخ گوشتی را پرسید و مجید از جایش بلند شد و چند دقیقه بعد دوباره نشست پشت میز من هم تو این فاصله چایم را خورده بودم .تعارف کرد که برود برایم بیاورد که تشکر کردم...
- نه ممنون. هوا یه خرده سرده تا خونه هم هنوز خیلی راه دارم بیشتر بخورم تو راه دستشویی لازم میشم و بعد دردسر. بشین یه کم صحبت کنیم. خب نگفتی واسه چی نرفتی؟
ساکت شد و گفت: هنوزم از احمدی نژاد خوشم نمیآید و از این که به میر حسین هم رای دادم پشیمون نیستم. چون کاری رو که فکر میکردم درسته انجام دادم. ولی الان دیگه از اونم خوش نمیآد. فکر کنم از اعتماد من و امثال من سوء استفاده کرد.
- منظورت اینه که...
- ببین همین اختلافی که راه انداخته. آبرومون تو کل دنیا رفت. نمیخوام بگم واسه آمریکا و اسرائیل کار میکنه. نه. ولی اگر قرار بود واسهی اونا کار کنه بهتر از این نمیتونست. حالا نمیدونم هدفش چیه؟ از سر لجبازیه؛ اطرافیاش تحریکش میکنن. گرای غلط بهش دادن هر چی که هست.
کیفور شده بودم از حرفهایش. لبخند میزدم.
گفت: فکر نکنی این حرفها رو میزنم که تو خوشحال بشی.
بعد از ته مغازه که ما نشسته بودیم به نقطهای بیرون مغازه خیره شد و گفت: هر کی هر چی میخواد بگه. هر کسی رو هم تو قبر خودش میذارن. ولی تو همهی حرف و حدیثا، حرفای آقای خامنهای از همه منطقیتره. این اعتقاد منه.
بلند شدم. پیشانیاش را بوسیدم. از حرفهایش آن قدر خوشحال شده بودم که دوست داشتم همهی جنسهای مغازهاش را یک جا بخرم!
کلمات کلیدی :