تاوان عاشقی!
به مجلس روضهی حضرت زهرا سلام الله علیها خوش آمدید.
جعفربن محمد -درود خدا بر او باد- از ظرف انگوری که مقابلش بود تعارفم کرد. ولی مگر چیزی از گلویم پایین میرفت؟ غیرتم به جوش آمده بود. قلبم درد گرفته بود. آتش گرفته بود.
امام قسمم داد که بخورم و خوردم...
- ماجرا چیست؟
- سر راه که میآمدم کسی از ماموران حکومتی را دیدم که بر سر زنی میزد و او را به زندان میبرد. زن داد و فریاد میکرد و مردم را به خدا و پیغمبر قسم میداد که نجاتش بدهند ولی کسی جلو نمیرفت.
- چرا این کار را با او میکرد؟
- مردم در حال راه رفتن سکندری میخورد و به زمین میافتد و میگوید:
"یا فاطمهی زهرا! خدا لعنت کند کسانی را که به تو ظلم کردند."
پسر فاطمه دست از خوردن کشید و آن قدر گریست که دستمال و صورت و سینهاش خیس اشک شد...
- بشّار بلند شو برویم مسجد سهله.
و کسی را به دارالحکومه فرستاد تا هر اتفاقی افتاد خبرش را به ما برساند.
مسجد سهله، دو رکعت نماز، دستها به سمت آسمان بلند و سپس سجدهای طولانی...
بالاخره امام صادق سر از سجده بلند کرد.
- بلند شو! زن آزاد شد.
در راه کسی را که حضرت فرستاده بود، دیدیم.
- چه خبر؟
- نمیدانم چه طور آزاد شد. من دم در دارالحکومه ایستاده بودم که یکی از ماموران بلندرتبهی امیر بیرون آمد و از زن پرسید چه گفتهای؟ و زن گفت... بعد دویست درهم به زن داد و گفت: "اینها را بگیر و امیر را حلال کن!" زن آنها را نگرفت و به خانه رفت.
- آنها را نگرفت!؟
- بله و به خدا قسم زن محتاجی بود.
امام کیسهی کوچکی که در آن هفت دینار بود به رفیقمان داد.
- سلام مرا به او برسان و اینها را به او بده!
دو نفری رفتیم درِ خانهی زن و گفتیم که جعفر بن محمد به تو سلام رساند...
- جعفر بن محمد به من سلام رسانده!؟
- آری به خدا!
با شنیدن این حرف بیهوش شد و افتاد...
وقتی به هوش آمد. با حالت عجیبی گفت:
- دوباره بگو!
- جعفربن محمد به تو سلام رساند.
انگار از شنیدن این جمله سیر نمیشد. حالت عادی نداشت.
- دوباره بگو!
- جعفر بن محمد به تو سلام رساند.
دیگر ما هم حالت عادی نداشتیم، صدای ما هم دیگر مثل صدای او میلرزید.
- یک بار دیگر بگو!
- جعفر بن محمد به تو سلام رساند.
دلم میخواست همان جا سیر گریه کنم ولی جلوی خودم را گرفتم. کیسه را به او دادیم و گفتیم که امام برای او فرستاده. آنها را گرفت.
- به او بگویید برای این کنیزش دعا کند. از خدا بخواهد در زندگیش گشایشی کند. ما غیر از او و پدران و اجدادش کسی را نداریم که به آنها توسل کنیم.
آنچه دیده بودیم برای امام تعریف کردیم. امام می گریست و برایش دعا میکرد. بعد فرمود:
- ای کاش میدانستم کی فرج آل محمد علیه السلام را میبینم!
__________________________________________________________________________________
(بنگرید به بحار الانوار، ج47، ص 379-381)
برای دیدن تقریرهای دیگری از این سند تاریخی ر.ک به هیئت الفائزون، حوزه- موعود، الشیعه.
کلمات کلیدی :