چادر، از نوع ملی!
... عصبانی بود.
- آدم نمیدونه چی بگه؟ عجب مردمی هستیم ما!
- چیزی شده؟
- حس میکنم یه جور ساز مخالف زدن تو گوشت و خون خیلی از ماها هست. زمانی رضا شاه میخواست به زور چادر از سرمون برداره، از خونههامون نیومدیم بیرون که چادر سرمون بمونه و اون قیام خونین گوهرشاد اتفاق افتاد. حالا که حکومت اسلامیه، طرفدار چادره، خیلی از چادریاش چادر رو میذارن کنار یا هزار تا بامبول روی چادر در میارن بعد میپوشن. یکیش هم همین چادر ملی. اول گفتند: چادر حجاب ملی بعد یکهو شد، حجاب، چادر ملی!
گفتم: مگه چادر ملی چِشِه؟ یعنی کلاً باهاش مخالفی؟ خدا وکیلی اگه همین چادر ملی هم نبود، خیلیها الان مانتویی نبودن؟
- ببین عزیزم! چرا چیزها رو با هم قاطی میکنی. قبول داری که چادر ملی اگه خودشو بکُشه بازم نمیتونه خاصیت پوشیدگی رو مثل چادر سنتی داشته باشه.
- خب قبول. ولی بالاخره از مانتو که بهتره.
- با کف دست وانمود کرد میزند روی سرم، گفت: ایـــــــش!
به مادر نگاه کرد. مادر همان طور که داشت سبزی پاک میکرد به حرفهای ما گوش میکرد. لبخندی زد ولی چیزی نگفت. ساجده بلند شد رفت کنار مادر نشست، همین جور که به مادر کمک میکرد گفت:
- قربونت برم، حرف من یه چیز دیگهاس. آره یه مانتویی بیاد چادر ملی بپوشه، یه درجه اومده بالا، رشد کرده ولی یه چادری اصیل، بیاد چادر ملی بپوشه چی؟ یه درجه رفته پایین، افت کرده.
- آهان از اون لحاظ!
...
کیفش را روی شانه انداخت بلند شد. چادرش را سر کرد که برود. مادر گفت:
- حالا نمیشه واسه ناهار بمونی؟ زنگ میزنم آقا مسعود هم بیاد. بابا هم دیگه الان میاد.
- نه مادر. ممنون. باید برم. مسعود الان نگران میشه. داشتم میرفتم - به قول یکی از بچههای کلاس- خِنِه، سر راه اومدم شما و آرش رو ببینم. به بابام سلام برسون. ایشاالله یه شب توی همین هفته با مسعود میایم.
مادر را بغل کرد. به طرف من آمد. دستم را توی دستش گرفت و گفت :
- درساتو که میخونی؟
- آره.
- خوب بخونی، همین امسال قبول بشی.
- میخوام اولویت اولم رو دانشگاه شما بزنم. میگن دانشگاه خوبیه.
- آخی! داداش کوچولوی من! دانشگاه ما لیسانس نداره، فقط ارشد و دکتری داره. دماغ سوخته!
و انگشتش را روی بینیام گذاشت.
- جدی میگی؟
...
وقتی داشت از اتاق بیرون میرفت خم شدم پایین چادرش را بوسیدم. لبخندی زد. گفت:
- خودته لوس نکن...
کلمات کلیدی :