طراحی وب سایت محمد رضا آتشین صدف - کوهپایه
[ و فرمود : ] بهترین کارها آن بود که به ناخواه خود را بدان وادارى . [نهج البلاغه]

معیارهای سنجش

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 87/3/25 1:2 عصر



گاهی با خودم فکر می‌کنم حق با فروغ است که گفت:


...در سرزمین قدکوتاهان
معیارهای سنجش همیشه بر مدار صفر سفر کرده‌اند...



 




کلمات کلیدی :

تسبیح مادربزرگ

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 87/3/17 1:33 صبح


می‌گفت: هر وقت درختی قدیمی را می‌بینم، یاد مادر بزرگم می‌افتم که عصرها توی ایوان، رو به حیاط می‌نشست و با تسبیح گِلی‌اش ذکر می‌گفت.

وقتی قیافه‌ی متعجب من را دید که داد می‌زد مثل همیشه از حرف‌هایش سر در نیاورده‌ام. لبخندی زد (از آن لبخند‌های مخصوص خودش که اسمش را گذاشته بودم لبخند بدجنسی) و یکی از برگ‌های کوچک و نازک نهال نارنجی را که پدرش تازه کاشته بود بین دو انگشت شست و سبابه‌اش گرفت و در حالی که به آرامی لمسش می‌کرد، گفت: باور کن هر وقت به این نگاه می‌کنم یاد بچه‌های دبستانی‌ای می‌افتم که به نماز ایستاده‌اند دست‌های کوچکشان را تا بالای صورت بالا آورده‌اند و می‌خوانند ربنا آتنا...

آن روز چیزی نفهمیدم تا امشب که داشتم قرآن می خواندم رسیدم به این جا که "تُسبّح له السَموات السبع و الارض و مَن فیهنّ و اِن من شَیء الا یُسبّح بحَمده و لکِن لا تَفقهونَ تَسبیحَهم انّه کانَ حلیماً غفوراً" آیت 44 الاسراء


 




کلمات کلیدی :

مرده شورِ این خاطرات روزانه!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 87/3/15 11:53 صبح



تو فیلم اخراجی‌ها وقتی رزمنده‌ای که لکنت زبان داشت روی نارنجک پرید، داش مجید که حسابی کم آورده بود، بهش گفت: اگه تو چاله میدون بودی لات خوبی می‌شدی!

وقتی دفترچه‌های خاطرات بچه‌های جبهه را می‌خوانم می‌بینم خداییش بعضی‌هاشان عجب قلمی داشته‌اند، با خودم می‌گویم: اگر الان بودند وبلاگ‌نویس‌های خوبی می‌شدند!

غیر از نثر و قلمشان چقدر سو‍ژه‌ی به درد بخور برای نوشتن داشته‌اند و چقدر صبح تا شبشان پر حادثه و پر نکته و پر معنا بوده و خلاصه چه عالمی!

حالا مثلا من بخواهم خیر سرم خاطرات روزانه‌ بنویسم. برای نوشتن چی دارم؟ آخه این انصاف است؟ آن‌ها این قدر سوژه و خاطره و من این قدر روزهای تکراری با اتفاقات حقیر و بی‌مزه؟ مثلا باید بنویسم:

ساعت فلان دیشب کپه‌ی مرگم را گذاشتم. ساعت بهمانِ صبح با چشمهای پف کرده از خواب بیدار شدم. صبحانه اول یک نسکافه‌ی گُلد با کافی میت و کمی شکر بعد کره مربا با نان تست و چای شیرین. گشتی زدم بیرون و کلاسی یا کاری و کافی‌نتی و دو سه کیلو خیار - گوجه و کوپنی و تلویزیونی و کپه‌ی مرگ در ساعت فلان و چشمان پف کرده در ساعت بهمان...
ای مرده‌شور ببرد این خاطرات روزانه را!  



 




کلمات کلیدی :

محفل رندان

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 87/3/14 8:31 عصر


غزلی از 
                    

                                        محفل رندان

آید آن روز که خاک سرکویش باشم
ترک جان کرده و آشفته رویش باشم

                                            ساغر روح‌فـــــزا از کـــــف لطفــــش گیرم
                                           غافل از هر دو جهان، بسته مویش باشم

سر نهم بر قدمش، بوسه زنان تا دم مرگ
مست تا صبــــح قیامت ز سبویش باشم

                                           همچو پروانه بسوزم بر شمعش، همه عمر
                                           مــــحو چون می‌ زده در روی نکویش باشم

رسد آن روز که در محفل رندان، سرمست
راز دار هـــمه اســـــــرار مگـــــــویش باشم 

                                                 یـــوسفم، گر نزند بر سر بالینم ســـــر
                                                همچو یعقوب، دل آشفته بویش باشم




کلمات کلیدی :

ذوب یا خمیر؟

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 87/3/12 5:33 عصر



از قدیم و ندیم گفته‌اند: ماهی را هر وقت از آب بگیری کیلویی 1500 تومان کمتر نیست. در همین راستا چند روز پیش بالاخره دل به دریای خزر زدم و تصمیم گرفتم جیبم را به چالش بکشم و گواهینامه‌ی رانندگی اتومبیل را بگیرم که اگر گیر و گرفتی پیش آمد به درد می‌خورد. با پرداخت 83 هزار تومان ناقابل، که منجر به پریدن برق سه فاز از کله‌ی بنده شد، فاز اول این پروژه کلید خورد و دیروز اولین جلسه‌ی رسمی غیرعلنی بود و آموزش آیین‌نامه.

این کلاس باکلاس علیرغم ترکیب جمعیتی‌اش (که همه جور جنسی در آن پیدا می‌شد) و استفاده‌ی بهینه‌ی بعضی از حضار محترم از مزایای کلاس مختلط، نتایج مفیدی هم در برداشت که به بیان پاره‌آجری از آنها بسنده خواهیم نمود.

نتایج کلاس دیروز:
نتیجه‌ی اقتصادی بی‌ربط:
یکی از مصادیق بارز صرفه‌جویی، بازیافت مجدد کاغذهای باطله از طریق خمیر کردن آنهاست.

نتیجه‌ی صنعتی نامربوط:
صنعتِ ذوب آهن‌آلات، می‌تواند در تبدیل آهن‌پاره‌های مضر به کالاهای مفید مصرفی نقش مهمی را ایفا نماید.

نتیجه‌ی منطقی با ربط و مربوط:
اگر رانندگی این است که در کتاب آیین‌نامه نوشته پس آنچه ملت می‌کنند چیست؟ اگر هم رانندگی آن است، پس آنچه که در کتاب فوق الذکر نوشته شده چیست؟

پس منطقاً یا باید کتاب‌های آیین‌نامه را به کارخانه‌ی بازیافت کاغذ، جهت خرد و خمیر کردن فرستاد. یا خودروها را (بعضا با راننده) به کارخانه‌‌ی ذوب آهن گسیل نمود.
که در حالت دوم برای رفع مشکل حمل و نقل می‌توان از وسایل نقلیه‌ی سالم‌تر، ارزان‌تر و ایمن‌تر از قبیل خر، یابو، الاغ، فیل (درون شهری) قاطر، اسب، شتر یک کابینه و دو کابینه (برون شهری) استفاده نمود.





کلمات کلیدی :

عشق علیه السلام

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 87/3/2 8:41 صبح



جواد عزیزم سلام. مدت‌ها بود که دوست داشتم این حرف‌ها را از زبان کسی بشنوم اما...

گفتی: "در روزگار ما معنای عشق تغییر کرده و به جای سکه‌‌ی طلای عشق، سکه‌ها‌ی چند تومانی ساخته از آلیاژ مس در میان ما رایج شده." حق با توست. توی این دور و زمونه، ما خیلی از چیزها رو عوضی ‌گرفتیم. بیشتر چیزهای ما اصل نیست. بدل است. یکیش هم عشق!

گاهی به حال پدران و اجدادمان غبطه می‌خورم. چون آنها عشق و تفسیر آن را، دست‌کم از زبان سعدی و حافظ و مولانا می‌شنیدند و ما از زبان کارگردانان و داستان‌نویسان غالبا معلوم ‌الحال (شاید بهتر است بگوییم مشکوک‌الحال).

نکته‌ای را هم که درباره‌ی رابطه‌ی عشق و زیبایی گفتی خیلی برایم جالب بود. این که "باور رایج زمانه این است که معشوق حتما باید خوش بر و رو باشد، و عشق ورزیدن به معشوق کم‌بهره از جاذبه‌های جسمانی و پربهره از زیبایی‌های درونی، برایمان قابل هضم نیست".

وقتی داشتم این را  می‌خواندم یاد یکی از جمله‌های جلال در یکی از نامه‌‌هایش به همسرش افتادم که این تصور از عشق و معشوق را نقد می‌کند. دقیق یادم نبود. رفتم پیدا کردم.ایناهاش؛

"... معمولا شاید به این واقعیت کمتر بتوان برخورد کرد که معشوق کسی الهه‌ی جمال نباشد... به هر صورت (معمولا این طور است) که معشوق آدم باید از ماه و خورشید افتاده باشد. آدم‌های معمولی این طور قضاوت می‌کنند..." (از نامه‌ی جلال به همسرش 19 اسفند 1331)

جواد عزیزم. راستی داستان سیستان امیرخانی را تمام کردم. هر وقت فرمودی برایت می‌فرستم. به خانواده سلام برسان. قربانت. تا بعد.





کلمات کلیدی :

جواد‌جان نامه رسید.

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 87/3/1 8:21 عصر



جواد جان سلام.

خیلی وقت بود که برایم نامه ننوشته بودی. دیروز رسید. اول غافلگیر  بعد خوشحال و وقتی خواندم مست شدم. خواستم اجازه بدهی جواب آن را و بعضی از قسمت هایش را توی وبلاگ بگذارم. اگر راضی نبودی برایم کامنت بگذار. فعلا.






کلمات کلیدی :

تاوان عاشقی!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 87/2/29 4:22 عصر

 
 به مجلس روضه‌ی حضرت زهرا سلام الله علیها خوش آمدید.


جعفربن محمد -درود خدا بر او باد- از ظرف انگوری که مقابلش بود تعارفم کرد. ولی مگر چیزی از گلویم پایین می‌رفت؟ غیرتم به جوش آمده بود. قلبم درد گرفته بود. آتش گرفته بود.
امام قسمم داد که بخورم و خوردم...

- ماجرا چیست؟
- سر راه که می‌آمدم کسی از ماموران حکومتی را دیدم که بر سر زنی می‌زد و او را به زندان می‌برد. زن داد و فریاد می‌کرد و مردم را به خدا و پیغمبر قسم می‌داد که نجاتش بدهند ولی کسی جلو نمی‌رفت.
- چرا این کار را با او می‌کرد؟
- مردم در حال راه رفتن سکندری می‌خورد و به زمین می‌افتد و می‌گوید:
"یا فاطمه‌ی زهرا! خدا لعنت کند کسانی را که به تو ظلم کردند."


پسر فاطمه دست از خوردن کشید و آن قدر گریست که دستمال و صورت و سینه‌اش خیس اشک شد...
- بشّار بلند شو برویم مسجد سهله.
و کسی را به دارالحکومه فرستاد تا هر اتفاقی افتاد خبرش را به ما برساند.
مسجد سهله، دو رکعت نماز، دست‌ها به سمت آسمان بلند و سپس سجده‌ای طولانی...
بالاخره امام صادق سر از سجده بلند کرد.
- بلند شو! زن آزاد شد.


در راه کسی را که حضرت فرستاده بود، دیدیم.
- چه خبر؟
- نمی‌دانم چه طور آزاد شد. من دم در دارالحکومه ایستاده بودم که یکی از ماموران بلند‌رتبه‌ی امیر بیرون آمد و از زن پرسید چه گفته‌ای؟ و زن گفت... بعد دویست درهم به زن داد و گفت: "اینها را بگیر و امیر را حلال کن!" زن آنها را نگرفت و به خانه رفت.
- آنها را نگرفت!؟
- بله و به خدا قسم زن محتاجی بود.
امام کیسه‌‌‌ی کوچکی که در آن هفت دینار بود به رفیقمان داد.
- سلام مرا به او برسان و اینها را به او بده!


دو نفری رفتیم درِ خانه‌ی زن و گفتیم که جعفر بن محمد به تو سلام رساند...
- جعفر بن محمد به من سلام رسانده!؟
- آری به خدا!
با شنیدن این حرف بی‌هوش شد و افتاد...
وقتی به هوش آمد. با حالت عجیبی گفت:
- دوباره بگو!
- جعفربن محمد به تو سلام رساند.
انگار از شنیدن این جمله سیر نمی‌شد. حالت عادی نداشت.
- دوباره بگو!
- جعفر بن محمد به تو سلام رساند.
دیگر ما هم حالت عادی نداشتیم، صدای ما هم دیگر مثل صدای او می‌لرزید.
- یک بار دیگر بگو!
- جعفر بن محمد به تو سلام رساند.


دلم می‌خواست همان جا سیر گریه کنم ولی جلوی خودم را گرفتم. کیسه را به او دادیم و گفتیم که امام برای او فرستاده. آنها را گرفت.
- به او بگویید برای این کنیزش دعا کند. از خدا بخواهد در زندگیش گشایشی کند. ما غیر از او و پدران و اجدادش کسی را نداریم که به آنها توسل کنیم.


آنچه دیده بودیم برای امام تعریف کردیم. امام می گریست و برایش دعا می‌کرد. بعد فرمود:
- ای کاش می‌دانستم کی فرج آل محمد علیه السلام را می‌بینم!


__________________________________________________________________________________
(بنگرید به بحار الانوار، ج47، ص 379-381)
  

برای دیدن تقریرهای دیگری از این سند تاریخی ر.ک به هیئت الفائزون، حوزه- موعود، الشیعه.

                                                        

 




کلمات کلیدی :

چشمهایش!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 87/2/26 1:1 عصر


نمی‌دانست چقدر، ولی به نظرش آمد سالهاست که از خوابیدنش در آنجا می‌گذرد... حالا حس می‌کرد کسی او را از جا بلند کرد...

یادش آمد قرار است امروز چه اتفاقاتی بیفتد. به او گفته بودند. می‌دانست امروز خیلی کار دارد، روز سختی در پیش داشت.
چشمهایش را باز کرد، سعی کرد چیزی ببیند، اما ندید! چشمهایش را مالید، اما فایده نداشت. همه جا تاریک تاریک بود. اول فکر کرد از شدت تاریکی است که جایی را نمی‌بیند ولی از بعضی حرف‌های بقیه متوجه شد نه؛ مشکل از اوست. آنها می‌بینند. از سروصدا‌ها و ناله‌ها و جیغ‌ها و دویدن‌های شتابان چیزهایی دستگیرش می‌شد، اما بدی‌اش این بود که هیچ چیز نمی‌دید. اول کمی تعجب کرد، بعد وحشت کرد، بغض کرد. خواست گریه کند. فکر این جایش را نکرده بود؛ روزی چشم داشته باشد ولی نبیند...

حس کرد "او" صدایش را می‌شنود. قبلا هم گاهی با "او" صحبت کرده بود. ولی مربوط به خیلی وقت پیش می‌شد. حتی یادش نبود با "او"چه گفته بود.

بالاخره طاقت نیاورد. گفت:
- تو مرا از جایم بلند کردی، ولی چرا این کار را با من کردی؟ که هیچ چیز نبینم؟ چشمهای من که قبل از این، هیچ عیب و ایرادی نداشت، همه چیز را می‌دید!
و بغضش ترکید...
- پیش از این چیزهای زیادی بود که پیش رویت گذاشتم و می‌خواستم آنها را ببینی، ولی تو آنها را نادیده گرفتی، فراموش کردی. امروز هم، همان طور، تو نادیده گرفته می‌شوی و فراموش می‌شوی...


... قال رب لم حشرتنى اعمى و قد کنت بصیرا. قال کذلک اتتک آیاتنا فنسیتها و کذلک الیوم تنسى...                 
                                                                                                          طه/ آیت 125و126





کلمات کلیدی :

کتیبه زیر غبار

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 87/2/24 11:46 صبح

سلام. حالت خوبه؟ خوش می گذره؟ خب خدا رو شکر.
راستش خیلی وقت بود یه شعر درست و حسابی درباره ی دفاع مقدس نخوانده بودم. گذشت تا دیروز که این رو دیدم. حیفم آمد نبینی. 
                                                                             کتیبه زیر غبار


                       




کلمات کلیدی :

<   <<   81   82   83   84   85   >>   >