گل احمق!
ابرهای خاکستری و سیاه کیپ تا کیپ در آسمان نشسته بودند و سر به سر همدیگر میگذاشتند و گاهی سر همدیگر فریادی هم میزدند و اشکی از گوشهی چشم ابر دلنازکتری میغلتید و سر عابری میافتاد. پیاده داشتم میرفتم زهرا دخترم را از مهد کودک بیاورم و به این فکر میکردم که چرا چتر نیاوردم تا اگر باران شروع شد لااقل زهرا خیس نشود ولی دیگر فایده نداشت. از خانه دور شده بودم. قدمهایم را تندتر کردم تا قبل از شروع باران به خانه برسیم.
چند متر جلوتر و از روبرو، مردی و خانمی داشتند میآمدند. مرد حدودا چهلساله که گشاد گشاد راه میرفت با ریشی از ته تراشیده و سبیلی پرپشت و شکمی گرد و برآمده. خانم که جای خواهرم باشد حدودا بیست و دو سه ساله با چادر و مانتو و مقنعهی مشکی. چادرش باز مانده بود و در حالی که به زمین نگاه میکرد آرام و سنگین میآمد و مرد هم که به نظر میآمد پدرش باشد کنار او راه میرفت ولی دائم به سمت او میچرخید و چیزهایی میگفت. چیزی از حرفهایش نمیشنیدم ولی از حرکات دستش که تند تند بالا و پایین میرفت پیدا بود که حسابی عصبانی است.
یکی دو متر مانده که به هم برسیم، پیچیدند داخل کوچهی نسبتا عریضی که بین من و آنها بود. داشتم رد میشدم یکدفعه کسی گفت: احمق! بیاختیار به داخل کوچه نگاه کردم خانم داشت غمزده و سر به زیر میرفت. اما یک دفعه برگشت و به پشت سر نگاه کرد. لابد برای این که ببیند کسی هم شنیده که مرد به او چه گفته یا نه؟ مرا دید که دارم نگاه میکنم. زود سرم را برگرداندم و رد شدم. میتوانستم درک کنم چقدر شرمنده شده. شاید بیشتر از تمام حرفهایی که مرد به او زده بود. قلبم فشرده شد. خودم را لعنت کردم که چرا نگاه کرده بودم. اولین باری بود که میدیدم کسی جلوی دیگران به یک گل (1) میگفت: احمق!
- "یعنی ممکن است یک روز من هم به دخترم چنین چیزی بگویم؟!"
_______________________________________________________________________
(1) علی (ع): ان المرأه ریحانه لیست بقهرمانه (نهج البلاغه، فیض الاسلام، ص 939، نامه 31)
کلمات کلیدی :