چشمهایش!
نمیدانست چقدر، ولی به نظرش آمد سالهاست که از خوابیدنش در آنجا میگذرد... حالا حس میکرد کسی او را از جا بلند کرد...
یادش آمد قرار است امروز چه اتفاقاتی بیفتد. به او گفته بودند. میدانست امروز خیلی کار دارد، روز سختی در پیش داشت.
چشمهایش را باز کرد، سعی کرد چیزی ببیند، اما ندید! چشمهایش را مالید، اما فایده نداشت. همه جا تاریک تاریک بود. اول فکر کرد از شدت تاریکی است که جایی را نمیبیند ولی از بعضی حرفهای بقیه متوجه شد نه؛ مشکل از اوست. آنها میبینند. از سروصداها و نالهها و جیغها و دویدنهای شتابان چیزهایی دستگیرش میشد، اما بدیاش این بود که هیچ چیز نمیدید. اول کمی تعجب کرد، بعد وحشت کرد، بغض کرد. خواست گریه کند. فکر این جایش را نکرده بود؛ روزی چشم داشته باشد ولی نبیند...
حس کرد "او" صدایش را میشنود. قبلا هم گاهی با "او" صحبت کرده بود. ولی مربوط به خیلی وقت پیش میشد. حتی یادش نبود با "او"چه گفته بود.
بالاخره طاقت نیاورد. گفت:
- تو مرا از جایم بلند کردی، ولی چرا این کار را با من کردی؟ که هیچ چیز نبینم؟ چشمهای من که قبل از این، هیچ عیب و ایرادی نداشت، همه چیز را میدید!
و بغضش ترکید...
- پیش از این چیزهای زیادی بود که پیش رویت گذاشتم و میخواستم آنها را ببینی، ولی تو آنها را نادیده گرفتی، فراموش کردی. امروز هم، همان طور، تو نادیده گرفته میشوی و فراموش میشوی...
... قال رب لم حشرتنى اعمى و قد کنت بصیرا. قال کذلک اتتک آیاتنا فنسیتها و کذلک الیوم تنسى...
طه/ آیت 125و126
کلمات کلیدی :