یک پیت اسید!
قدبلند، تکیده، صورتی استخوانی، چشم هایی گود رفته. صورتش خسته بود و دو سه چین روی پیشانی. شلوار سرمهایاش حسابی خاکی شده بود و پیراهن خاکستریش هم همین طور. حدودا 40 ساله و شدیدا شکسته. سیگاری لای دو انگشت دست چپ و متری دست راستش؛ از این مترهای سیاهرنگ قاب پلاستیکی بنّایی. دستهایش دو طرف بدنش آویزان و با هر قدمش به نوبت جلو و عقب میرفتند. به طرف ساختمان میرفت. ساختمان چند طبقهی نیمهساختهای هر روز از جلویش عبور میکردم.
کمی مانده به ساختمان ایستاد انگار چیزی یادش آمده باشد. برگشت لبهی پیادهرو کنار صندوق صدقه ایستاد. من در عابر بانک ایستاده بودم که از حسابم بردارم. حالا او را از پشت میدیدم. دست به جیب برد و بعد به طرف صندوق. نفهمیدم سکه بود یا اسکناس، انداخت به حساب خدا!
زیر قفسهی سینهام، طرف چپ فشرده شد. کمی هم سردم شد.
انگار ذهنم انگشتش را گذاشته بود روی رگبار همین جوری شلیک میکرد:...
- یاد بگیر خودش فقیر است ولی ...
- این یعنی اعتقاد به غیب یعنی یک پیت اسید روی همهی کتابهای ماتریالیستی.
- با یک سکه هم میشود با آسمان کانکت شد و همهی کائنات را به یاری طلبید.
- شاید خطری خودش یا خانوادهاش را تهدید میکند ...
- شاید مشکلی دارد.
- شاید حاجتی ...
- ...
به خودم که آمدم مردی نسبتا مسن، فربه، با موهای سفید، کت و شلوار کرمی، یک کیف سامسونت دستش، دنبال او وارد ساختمان شد.
... تکیده، استخوانی، شکسته، 40 ساله، شلوارسرمهای و پیراهنخاکی ...
کلمات کلیدی :