مرده شورِ این خاطرات روزانه!
تو فیلم اخراجیها وقتی رزمندهای که لکنت زبان داشت روی نارنجک پرید، داش مجید که حسابی کم آورده بود، بهش گفت: اگه تو چاله میدون بودی لات خوبی میشدی!
وقتی دفترچههای خاطرات بچههای جبهه را میخوانم میبینم خداییش بعضیهاشان عجب قلمی داشتهاند، با خودم میگویم: اگر الان بودند وبلاگنویسهای خوبی میشدند!
غیر از نثر و قلمشان چقدر سوژهی به درد بخور برای نوشتن داشتهاند و چقدر صبح تا شبشان پر حادثه و پر نکته و پر معنا بوده و خلاصه چه عالمی!
حالا مثلا من بخواهم خیر سرم خاطرات روزانه بنویسم. برای نوشتن چی دارم؟ آخه این انصاف است؟ آنها این قدر سوژه و خاطره و من این قدر روزهای تکراری با اتفاقات حقیر و بیمزه؟ مثلا باید بنویسم:
ساعت فلان دیشب کپهی مرگم را گذاشتم. ساعت بهمانِ صبح با چشمهای پف کرده از خواب بیدار شدم. صبحانه اول یک نسکافهی گُلد با کافی میت و کمی شکر بعد کره مربا با نان تست و چای شیرین. گشتی زدم بیرون و کلاسی یا کاری و کافینتی و دو سه کیلو خیار - گوجه و کوپنی و تلویزیونی و کپهی مرگ در ساعت فلان و چشمان پف کرده در ساعت بهمان...
ای مردهشور ببرد این خاطرات روزانه را!
کلمات کلیدی :