محفل رندان
غزلی از
محفل رندان
آید آن روز که خاک سرکویش باشم
ترک جان کرده و آشفته رویش باشم
ساغر روحفـــــزا از کـــــف لطفــــش گیرم
غافل از هر دو جهان، بسته مویش باشم
سر نهم بر قدمش، بوسه زنان تا دم مرگ
مست تا صبــــح قیامت ز سبویش باشم
همچو پروانه بسوزم بر شمعش، همه عمر
مــــحو چون می زده در روی نکویش باشم
رسد آن روز که در محفل رندان، سرمست
راز دار هـــمه اســـــــرار مگـــــــویش باشم
یـــوسفم، گر نزند بر سر بالینم ســـــر
همچو یعقوب، دل آشفته بویش باشم
کلمات کلیدی :