فواید از بزرگان نبودن!
بیشتر آدمها ( و یکیش هم خود اینجانب) از زمان آدم ابوالبشر دوست داشته و دارند که "از بزرگان" باشند. برای همین همیشه سعی میکنند با بزرگان رفت وآمد کنند، نشست و برخاست کنند وعروس و داماد شوند... خلاصه، رفیقِ استخرِ(گرمابه) و گلستانِ بزرگان شوند.
مدتی پیش متوجه شدم این جواد دیگر مثل گذشته دور و بر ما نمیپلکد، زیاد تحویل نمیگیرد کارهای منزل ما را انجام نمیدهد چیزی از فضایل ما را یادآوری نمیکند نه به خودم (چون گاهی وقتها خودم هم فضایلم یادم میرود) و نه به دیگران. یک روز به او گفتم مگر نشنیدهای که بزرگان گفتهاند: "با بزرگان باش تا بزرگ شوی؟" چیزی نگفت. زل زدم به چشمهایش تا از کم بیاورد و چیزی بگوید تا به مودبانهترین شکل ممکن، دخلش را بیاورم. اما بر خلاف انتظار چیزی گفت که انگار یک کُلمن آب یخ ریختند روی سرم.
گفت: "راستش دیگه نمیخوام از بزرگان بشم."
من که حسابی خلع سلاح شده بودم گفتم: "آخه چرا؟ تو جوان با استعدادی هستی؟ تازه هم ازدواج کردی؟ تو الان نمیفهمی؟ زندگی خرج دارد..."
- آخه فکرش را کردم دیدم "از بزرگان نبودن اگه فایدش از بودن بیشتر نباشد کمتر نیس."
- مثلا؟
- " اولا وقتی نخوای از بزرگان که باشی، نوکر خودتی و آقای خودت. دوما مجبور نیستی واسه این که از بزرگان بودن نیفتی، دائم قیافه و رخت و لباس و فکر و حتی احساست رو به سلیقهی دور و برت کوک کنی."
کمی ساکت شد، نگاهش رو از روی شانهام عبور داد به به پشت سرم خیره شد و ادامه داد:
"دیگه عالم وآدم به همهی سوراخ سنبههای زندگیات سرک نمیکشن واسه این که مدرک جمع کنن که بعله فلانی همونیه که ... بعدشم اگر اشتباهی، خطایی کردی، اولا گندش همه جا رو بر نمیداره ثانیا خودت و فوقش دو سه نفر دیگه بیچاره میشن دیگه آتیش به جامعه ات نمیزنی.
یکی دیگه این که از بزرگان که نباشی هر حرفی میزنی باید براش دلیل بیاری، واسه همین هم بیشتر مواظبی چی میگی..."
هنوز داشت فایده ردیف میکرد ولی من دیگر از چیزی نمیشنیدم. با خودم گفتم: " ما عجب غلطی کردیم میخواستیم از بزرگان بشیم!" حسابی پیش خودم کِنِفت شده بودم که چرا اینها قبلا به ذهن خودم نرسیده بود؟ ولی خدا را شکر کردم که هنوز خیلی از بزرگان نشدهام و راه برگشت هست. بابا نخواستیم!
کلمات کلیدی :