عجیب ترین کتابخانه ایران!
تابستان رفته بودم دزفول. قرار شده بود برای بعضی طلبهها چند جلسه دربارهی شعر و عناصر آن صحبت کنم. یکی از کتابهای "دکتر شفیعی کدکنی" را لازم داشتم. "ادوار شعر فارسی". برای پیدا کردنش به هر دری زدم ولی فایده نداشت. تحقیقات محلی وسیعی را شروع کردم. از دوستان ادبیاتی تا دبیران و استادان ادبیات و کتابخانههای عمومی و کتابفروشیها. آخرین جایی که احتمال میدادم داشته باشد. کتابخانهی امور تربیتی بود.
تلفن زدم. خانم محترمی گوشی را برداشت. در کمال ناباوری گفت: داریم تشریف بیاورید. وقتی رفتم خانم کتابدار رفت داخل مخزن کتاب. توی دل من عروسی بود. طولی نکشید برگشت ولی کتابی دستش نبود. رفت سراغ برگهدانهایی که کارتها اعضایی که کتاب برده بودند در آن بود کاشف به عمل آمد که یکی از پرسنل اداره کتاب را برده. . آه از نهادم برآمد. به او تلفن کرد و معلوم شد که در بهترین حالت فردا میتواند آن را بیاورد. من هم فردا صبح علیالطلوع کلاس داشتم و منبع اصلیام هم همین کتاب بود. عروسی تبدیل به عزا شد.
بنده خدا خیلی عذرخواهی کرد و گفت: فردا تشریف بیاورید حتما تقدیم میکنیم. گفتم: فردا میشود نوشدارو بعد از مرگ سهراب. انگار این جمله کار خودش را کرد گفت: صبر کنید ببینم جای دیگری آن را ندارند. به روان پاک فردوسی پاکزاد درود فرستادم. شعلهی کوچکی از امید در دلم روشن شد. چند جا تلفن زد. کتابخانههای عمومی و کتابفروشیها. بالاخره یکی از کتابفروشیها که تو کار کتابهای دست دوم بود گفت که آن را دارد. سه نسخه.
خانم کتابدار همکارش را که پسر جوانی بود صدا زد و از توی کیف زنانهی مشکیاش پول درآورد و به او داد و گفت: میروی هر سه نسخه را میخری و یکی را هم میدهی به حاجآقا.
اولش فکر کردم "رؤیای یک نیمه شب تابستان" شکسپیر را میبینم ولی نه واقعیت داشت. در تمام عمرم چنین چیزی را نه دیده بودم و نه شنیده. البته کتابخانههای زیادی رفته بودم که لیستی را در اختیار مراجعان میگذاشتند که هر کتابی را که لازم دارید اسمش را اینجا بنویسید ولی سه سال دیگر هم بروی میبینی هنوز خبری نیست.
کارت شناسایی گرو گذاشتم و با پراید جوانک که در آن حال پرادو به نظرم میآمد رفتیم و بقیهی ماجرا هم که معلوم است.
کلمات کلیدی :