صحنه!
دوربین را آماده کرد و منتظر علامت کارگردان ماند. فکرش سخت درگیر بود. از خودش تعجب میکرد که چرا تو این همه سال، به این مسئله توجه نکرده است.
آرام به کارگردان نزدیک شد. او داشت با دستیار خانمش صحبت میکرد.
- خانم رو توجیه کن چطور میخواهیم از پلهها بیاد پایین. متوجه منظورم که میشوید؟
- بله.
- یه چیز یگه هم هس. این لباسی که الانه تنش بود به درد نمیخوره. یه لباس نرم و راحت ولی نه گل و گشاد، از اینایی که چی بهش میگن؟...
- اندامی
- آره از همینا، زیاد هم بلند نباشه.
...
- آقای کارگردان ببخشید یه عرضی داشتم.
- بفرما
- میشه یه کم فیلمبرداری این صحنه رو تغییر بدیم.
کارگردان با تعجب از پیشنهاد بیموقع فیلمبردارش، زل زد به او .
- منظورم اینه که ما میتونیم عجلهی خانم بازیگر را با گرفتن نماهای نزدیکی از پاهای او در حال پایین اومدن از پلهها نشون بدیم و دستپاچگی و نگرانیش رو هم وقتی پایین رسید با نمایی از صورتش.
کارگردان کمی حرکت کرد و پشت به فیلمبردارش ایستاد. بعد برگشت و در حالی که سعی میکرد لحن صدایش عصبانی به نظر نرسد گفت: خب چه فرقی میکنه؟ وقتی شما در حال پایین آمدن خانم، از نیم تنهی بالاش میگیری، هر دو را با هم نشون میدی.
فیلمبردار نمیدانست چه جوابی بدهد. اول خواست چیزی را که امروز صبح توی تابلوی اعلانات اداره دیده بود برای او بگوید ولی بعد پشیمان شد. الان یادش نبود آیه بود یا حدیث.
به مومنان بگو که چشمان خود را از نگاه ناروا بپوشند... (1)
- آخه...
و ساکت شد. زبانش در دهانش نمیچرخید.
- نه آقا این جوری که تو فیلمنامه هست بهتره. مشکلی هم نداره. همه هم همین کاررا رو میکنن...
بعد کارگردان در حالی که به طرف دیگری نگاه میکرد، زیر لب گفت اگر بخواهیم این جوری فکر کنیم که فاتحهی فروش فیلم رو باید بخونیم...
تصمیم سختی بود. اجاره خانه، قبضهای متعدد عقب مانده، خرجی خانه، چهرهی علی و سارا، زینب همسرش، همه مثل یک فیلم از جلوی چشمهایش رد شدند. تصمیم سختی بود...
- ببخشید پس من نمیگیرم. خداحافظ.
- چی چی رو خداحافظ؟
کارگردان بازوی فیلمبردار را که داشت به او پشت میکرد کشید و رو در روی خودش قرار داد.
- تو با من قرارداد داری. نمیتونی بزنی زیرش.
- آره. ولی اول با بزرگتر از تو قرارداد بستم.
حالا دیگه بعضی از بچههای صحنه هم دورشون جمع شده بودند. خانم بازیگر هم آمده بود.
- چی داری میگی؟ نکنه دیوونه شدی؟ تو هیچ جا نمیری. و این صحنه رو هم باید اون جوری که من میگم بگیری...
فیلمبردار بازویش را از دست کارگردان بیرون کشید و رفت.
- وایسا! ازت شکایت میکنم. پدرت رو در میارم...
فیلمبردار ادامهی های و هوار کارگردان را نمیشنید. احساس خوبی داشت. داشت تصمیمی دیگری میگرفت.
- باید کارگردان بشم!
__________________________________________
(1) آیت 30، سوره نور.
کلمات کلیدی :