سال از نو ، کنکور از نو
درکش می کردم. آخه خداییش سخته. یک راه را دو سه سال بی نتیجه بروی.با هزار ترس و اضطراب درس بخوانی، کنکور بدهی، با ضربان قلب بالای پونصد نتیجه را توی سایت پیدا کنی. بعد ببینی غیرمجاز شدی، یا مجاز شدی ولی تنها در یکی از روستاهای ناکجاآباد بتوانی قبول بشوی. بعد مجبور بشوی چند روزی با کسی از فک و فامیل و دوست و آشنا (مخصوصا کسانی که یا خودشون قبول شده اند یا بچه اشان).
چشمهای قرمز شده اش از گریه را می دیدم. می دانستم بیش از آن که از قبول نشدن ناراحت است از زخم زبان های دروهمسایه عذاب می کشد. تا دو سه روز کاریش نداشتم. گذاشتم تا بالاخره با خودش کنار بیاد و بتواند خودش را راضی کند که بگوید به درک.
بعد از چند روز خودش آمد گفت: دیگر نمی خواهم امسال شرکت کنم.نه این که لج کردم یا ناامید شدم نه. دیگه حوصله ندارم همان کتاب ها را برای چندمین بار بخوانم.دیگه اقم می گیره نگاشون کنم.
بهش گقتم: به نظر من وقتی آدم مجبور باشه یک کتاب را برا بار چندم بخونه، (حالا که نمیشه کتاب را عوض کنه، میتونه شیوه ی خوندنش رو عوض کنه. از یه زاویه ی دیگه به کتاب نگا کنه).
کلمات کلیدی :