ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 89/4/31 12:39 عصر
قند تو دل پانتهآ آب میشد. وای که چه قدر منتظر چنین روزی بود. از خودش بدش آمد که به مهرداد شک کرده بود. لای دفترچهی خاطراتش را باز کرد و دوباره به عکس او نگاه کرد. چقدر از مژههای بلند و موهای خوشحالت او خوشش میآمد. تو دلش قربان صدقهاش رفت. یاد حرفهای آخونده افتاد که آن روز آمده بود دبیرستانشان. چقدر از بدی رابطه با پسرها گفته بود و آنها را ترسانده بود. تو دلش گفت: حاجآقا کجایی که ببینی دارم عروس دوست پسرم میشم. باز به عکس مهرداد نگاه کرد و آن را بوسید و گذاشت روی قلبش. چقدر دلش میخواست برود تو هال و همهی حرفهایشان را بشنود ولی مادر به او گفته بود که وقتی خواستگار میآید نباید برود تا او صدایش کند. تو ذهنش داشت حرفهای مادر مهرداد را حدس میزد...
روی تخت دراز کشید. خاطراتش با مهرداد. هزار بار آنها را مرور کرده بود. تصمیم گرفت بین خاطراتش مسابقه بگذارد. شیرینترین سه خاطره. شروع به گشتن کرد. کار آسانی نبود. یک سالی بود که همدیگر را میشناختند... بالاخره پیدا کرد. مقام اول: آن روز که سوار تاکسی دربست شدند و رفتند زیباترین و دنجترین محلهی شهر را دید زدند تا بهتر بتوانند تصمیم بگیرند بعد از عروسی کجا خانه اجاره کنند. مقام دوم: آن روز تو پارک که دربارهی تعداد بچههای آیندهشان دعوای زرگری کردند بعد او شال گردن مهرداد که روی چمنها دراز کشیده جر داده بود که یعنی خفهات میکنم. مقام سوم: آن روز که وقتی خداحافظی کرد و از کنار مهرداد رد شد گونهی راستش داغ شد.
از بازی اختراعی خودش خوشش آمد. فعلا هم که بیکار بود. شروع کرد به جر زنی با خودش! "نه قبول نیست از اول"... در همین فکرها بود که متوجه شد صداها کمی بلندتر شده و انگار مادر مهرداد دارد خداحافظی میکند. تعجب کرد. چقدر زود!؟ چرا مامان صدایش نکرده بود؟ ولی به خودش گفت: خب شاید لازم نبوده. مامان مهرداد که همسایهس و تا حالا شصت هزار بار اونو دیده.
چند دقیقه بعد صدای در خانه را شنید که بسته شد. با احتیاط آمد توی هال سرک کشید. کسی نبود. مامان برگشت و به طرف آشپزخانه رفت. پانتهآ توی هال، این طرف اپن آشپزخانه ایستاد و در حالی که وانمود میکرد و بیخبر و بیخیال است، گفت: چی کار داشت؟
مامان که داشت مرغ یخزدهای را از تو فریزر در میآورد گفت: هیچی. عروسی پسرشه ما رو هم دعوت کرده.
پانتهآ دلش هری ریخت. با همان لحن بیخیال که البته الان دیگر کمی میلرزید گفت: کدوم پسرش؟
- نمیدونم مهرام گفت یا مهرداد. کارتش رو میزه کنار میوههاست. یه نگا بنداز ببین آدرس رستورانه کجاست. خدا کنه زیاد دور نباشه.
پانتهآ با دست راست پاکت را بلند کرد. قلبش تند تند میزد. کارت را کمی بیرون کشید: بالای کارت نوشته بود آقای مهرداد ... دیگر چیزی نمیدید. چشمش تار میدید. گوششهایش به زحمت میشنید
- دخترم بیا این مرغ یخ زده را راست و ریس کن من باید برم خرید...
توی ذهنش تکرار میشد یخزده، یخ زده... احساس میکرد دستش یخ زده، پایش، صورتش، قلبش...
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 89/4/3 11:10 صبح
عروسی خانوم خورشید!
یکی بود یکی نبود. غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. روزی روزگاری توی یه جنگل دور و زیبا. یه خانم خرگوش کوچولو بود به اسم خورشید که با بابا و مامانش به خوبی و خوشی زندگی میکرد. یه روز که توی خونه داشت تو کارای خونه به مامانش کمک میکرد. صدای در اومد. زود اومد در رو باز کرد. یه خانم خرگوشهی همسن مامانش پشت در بود که تا خورشید خانوم قصهی ما در رو باز کرد، خانومه اونو بغل کرد و شروع کرد به ماچ کردنش. خورشید خانوم از خجالت سرخ شده بود. گفت بفرمایید: خانمه گفت: مامانت خونهس؟
- آره بفرمایید.
خانمه اومد تو و خورشید رفت تو اتاق خودش. خانمه با مامان کلی حرف زد و بعد خداحافظی کرد و رفت. بعد مامان اومد تو اتاق و اونو بغل کرد. و پیشونیش رو بوسید و بعد دستاش تو دستاش گرفت و کمی عقبتر ایستاد و قد و قوارشو رو ورانداز کرد و گفت: مامان قربونت بره. یادم رفته بود چقدر بزرگ شدی. خانوم شدی. و دوباره اونو بغل کرد.
خانوم خورشید یه بوهایی بوده بود و احساس میکرد کمی شکمش درد میکنه. بالاخره شب شد و بابا اومد خونه. وقتی شام خوردند، زود رفت تو اتاقش ولی در رو باز گذاشت. صدای مامان رو شنید که به بابا گفت"
- امروز واسه خورشید خواستگار اومده. خانواده اصل و نسب داری بودن. پسره هم وضعش خوب بود. یه هویج فروش دو نبش توی وسط جنگل داره. سربازیش رو هم رفته.
آن شب گذشت و رفت و آمدها بیشتر و بیشتر شد. همه راضی بودند الا خانوم خورشید. آخه اون پسر داییاش، گوش سیاهو دوست داشت. توی این روزها هم یه بار مادرش اومده بود و با بابا صحبت کرده بود ولی گریهاش گرفته و زود رفته بود. خانوم خورشید میدونست نظر بابا و مامان چیه. گوش سیاه عیبش این بود که وضع مالیش خوب نبود. یه شاگرد کلم فروشی ساده بود. و بعد از این که شکارچیا باباش رو با تیر زده بودند خرجی مادرش هم با اون بود...
فردا روز عقد خانوم خورشید بود. همهی حیوونای جنگل دعوت بودن. حتی خانوادهی سنجاب که مدتی با اونا قهر بودن. خانوادهی میمونا هم قرار بود نمایش اجرا کنند. همهی جنگل و اهالی اون خوشحال بودند. آخه خانوم خورشید خیلی خانوم بود و همه دوستش داشتن.
اما از خانوم خورشید بگم که از بس بغض کرده بود نمیتونست حرف بزنه. همش میاومد پشت پنجره و به بیرون نگاه میکرد. یه بار هم لابلای بوتهها گوش سیاه رو دید که داره به پنجره نگاه میکنه. دیگه نتونست جلوی خودشو بگیره و زد زیر گریه...
خانوم خورشید تصمیم خودش رو گرفته بود. رفت سراغ انباری و توی وسایل بابا گشت تا پیداش کرد. زیر لباسش قایمش کرد و گرفت خوابید. یک بار هم گوشیش رو گرفت، خواست به گوش سیاه تلفن کند ولی دوباره پشیمون شد... فردا صبح مادر خانوم خورشید در حالی که آواز میخوند اومد و خانوم خورشید رو صدا کرد:
- خورشیدم... خانوم خورشیدم... خانمی... ای کلک خودتو زدی به خواب ؟... بلند شو امروز خیلی کار داریم.
ولی خانوم خورشید انگار نه انگار. مامان خانوم خورشید دست گذاشت روی بازوی خانوم خورشید که به پهلو خوابیده بود و پشتش طرف مامانش بود و برش گردوند که یک دفعه مامان خورشید جیغی زد و بیهوش شد... قوطی سبز رنگ مرگ موش قل خورد و قل خورد تا از روی تخت افتاد پایین...
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 89/3/15 12:58 عصر
مهمانها هنوز نرسیده بودند. بستنیهایی که پدر خریده بود، یکی کم بودند. معلوم نبود کار کدام یک از بچهها بود. بالاخره مادر از اتاق پسر پنجسالهشان بیرون آمد و کنار پدر روی مبل نشست و به آرامی گفت: کار خودش است. لیوان خالی را زیر تختش پیدا کردم. پدر در سکوت به همسرش نگاه کرد. مادر به پسرش که آن طرفتر با ماشین پلیسش بازی میکرد زل زد و با لبخندی غمگین زیر لب گفت: به ما دروغ گفت... بچهام دارد بزرگ میشود!
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : محمد رضا آتشین صدف در : 89/3/8 6:39 عصر
با ناصر رفته بودم تهران. آن طور که میگفت، پنج- شش سالی از آخرین باری که آمده بود تهران، میگذشت. توی نیم ساعتی که از خیابان انقلاب و بعد میدان ولیعصر (ع) گذشتیم، صندوق صدقهای نبود که ناصر چیزی در آن نیندازد. گفتم: بیا و عابر کارتت رو با رمزش بذار تو کیفِ کارتت و بنداز تو صندوق صدقه و خیال خودت و ما رو راحت کن.
ناصر لبخند تلخی زد و گفت: محمد این حدیث رو شنیدی که سوسوا ایمانکم بالصدقه؟
- آره. منظور؟... اتفاقا اولین بار که اونو دیدم توی تابلوی اعلانات حوزه بود. سال اول بودم. وقتی دیدمش از کلمهی اولش خندهام گرفت، فکر کردم اشتباه تایپی شده که اینجوری نوشتنش. ولی رفتم دنبالش دیدم نه درسته...
- به نظر تو آدم تو تهران روزی چند تومن باید صدقه بده تا ایمانش حفظ بشه؟
لبخند شیرینی! زدم و گفتم: راستش نرخهای خدا دستم نیست و عقل ما هم خیلی به حساب و کتاباش (قربونش برم) قد نمیده. ولی اگه دست من بود، با این اوضاعی که تهران داره، کمتر از صد هزار تومن، واسه یه روز، قبول نمیکردم اونم جرینگی!
- پس خدا رحم کرده.
- ناصر! ببین یه صندوق صدقه هم اون طرف خیابونه. بزن بریم.
...
_______________________________________________________________
(1) حکمتی از حضرت علی (ع) در نهجالبلاغه به معنای ایمان خود را با صدقه نگهداری کنید.
کلمات کلیدی :