خاطرات یک سوسک!
سوسکِ پدر با قیافهای اندوهناک، روی یکی از نیمکتهای فرودگاه هیروشیما دارد با پسر جوانش که چمدان به دست در انتظار پرواز 925 به مقصد آمریکاست صحبت میکند و سعی دارد او را از رفتن منصرف کند.
- آخه عزیز من، قربون اون شکل ماهت برم، فدای اون هیکل ورزشی و تیپت بشم. بیا و از خر شیطان بیا پایین. بمون توی همین مملکت خودمون. هم کار هست هم غذا. یه دخترم واست میگیرم مثل قرص ماه. دیگه چی میخوای؟
پسر سرش را پایین انداخته و سکوت میکند. پدر ادامه میدهد:
- پدربزرگم تا وقتی زنده بود، همیشه از بلاهایی که این آمریکاییها لامصّب سرشون آورده بودند، تعریف میکرد. از روزهای سختی که توی هیروشیما و ناکازاکی حتی یک آشپزخانه هم واسه سرک کشیدن پیدا نمیشد. میگفت: حتی دلمان واسه یه دمپایی که بخورد توی سرمان تنگ شده بود. هــــی...روزگار...
پسر که دارد زیرچشمی دختر خانم سوسک آمریکاییایی با موهای بلوند را میپاید که پیراهنش را با آستینهایش دور کمرش گره زده و منتظر پرواز 925 است... کمی سرش را بالا میآورد و رو به پدر میکند و میگوید:
- بابا جون. ببخشید هان! خودت رو خسته نکن. ما دوتا حرف همدیگر را نمیفهمیم...
از بلندگو پرواز 925 به مقصد نیویورک اعلام میشود. پسر، پدر را میبوسد و پشت سر دخترک توی صف میایستد و بعد دستی برای پدر تکان میدهد و شروع میکند به تمرینکردن انگلیسی با لهجهی امریکن با دخترک...
کلمات کلیدی :