حکایت جو و الاغ!
خیلی وقت بود هی جواد میگفت: "یه وقتی بریم دهات پیش پدربزرگم. جای باصفاییه و پدربزرگ هم آدم خیلی باحالیه. خلاصه مدتی پیش جور شد و علیرضا هم آمد و سه نفری رفتیم.
وقتی رسیدیم درِِِِ خانه باز بود ولی کسی پیدا نبود. یاالله گویان وارد شدیم. جواد سری به اتاقها و هال و غیره زد و آن را خالی از سکنه دید. گفتم: "فکر کنم تو پینوکیویی و پدر ژپتو هم الان معلوم نیست توی شکم کدوم نهنگ داره واسه خودش هضم میشه."
- بچهها بیاین میدونم کجاس؟" رفتیم. آره توی طویله بود. سلام که کردیم، پیرمرد برگشت. از اون مردهای قدیمی اورجینال که این روزها خیلی باید دنبالش بگردی تا لنگه اش را پیدا کنی.
معلوم بود کمی کلافه است. جواد گفت بابایی (اینم از اصطلاحات خاص جواد است) چی شده؟
- نمیدونم این الاغه چش شده. رفتم جو اعلا واسش گرفتم، ریختم جلوش ولی نمیخوره تا جایی هم که عقل من قَد میده هیچ عیب وایرادی ندارند. هم تازه هستند هم خوش عطر و بو!
علیرضا سرش را آورد دم گوش من یواشکی گفت: "عجب الاغ خریه! بدبخت خبر نداره همین جویی را که او مثل گاو بهش پشت کرده و محل سگ بهش نمیذاره، بعضی از بچه مسلموناش، آبش (یا مشابهش) رو با منّت از دست هم میگیرن و میخورن تا عَرَق میکنن!"
پدربزرگ که چشمش به ما بود لبخندی زد و پرسید چی به هم میگین؟
حرف علیرضا را برایش گفتم. ما سه نفر خندیدیم و پیرمرد گریه کرد!
کلمات کلیدی :