حیله ی دیروز! چاره ی امروز؟
داشتم داخل فیضیه می شدم که دیدم او دارد می آید که خارج شود قبل از این که بتوانم خودم را از دیدش مخفی کنم مثل اجل معلٌق جلو یم ایستاده بود.سلامی و معانقه ای و باقی مخلٌفات...
گفتم :مزاحم نمیشم.التماس دعا.
گفت:چی چی رو التماس دعا بیا باهات کار دارم.دستم رو گرفت و کنار برد.
- باز چیه؟
خدا خدا می کردم که این پست آخری را که دو سه ساعت پیش هوا کرده بودم ندیده باشد.آخر تا ما می آییم مثل بچه ی آدم دو کلمه حرف بزنیم و به در وهمسایه خودی نشان بدهیم می آید و حالا حال گیری نکن پس کی بکن.خب،چی میگی؟
یک نگاه عاقل اندر سفیهی به ما کرد که فهمیدم چیزی که نباید میشد شده.طولی نکشید که حمله شروع شد و نشئه گی پست هوا کردن را از سرم پراند پراندنی،دیگر ول کن هم نبود.
- آخه خنگ خدا اینا چیه که برداشتی چپوندی تو وبلاگت؟دیگه همه ی مشکلات ما حل شده فقط مونده خط قرآن که این نوشته باشه یا اون؟گیرم که سنی باشه چه فرقی می کنه؟مال عربستان باشه یا قرقیزستان ؟بد کردن این همه قرآن زیبا و خوش چاپ رو به حاجیای ما هدیه کردن بیارن این ور آب حالشو ببرن؟بعدشم چند تا انتشاراتی بنده خداها برای ثواب اومدن اونو چاپ کردن ...غلط نکنم اینا همش تاثیر همون گوشتا و مغزای خوشمزه ایه که خودت گفتی.
- حرفات تموم شد.
- فعلا آره.
- اولٌندش، کی به تو گفته بیای توی وبلاگ ما سرک بکشی؟ما بازدید کننده نخوایم کی رو باس ببینیم؟بیا و جون مادرت بی خیال ما شو.
- عمراً.من کشته مرده ی تو و وبلاگتم.یه روز نیام میرم توی خماری.
- ثانیندش، ببین داداش یه چیز بهت بگم خیالت راحت شه ما فقط یک مشکل توی این مملکت داشتیم اونم مشکل آقا شهرام بود که اونم با پا در میونی چند تا آئم خیر خواه به خوبی و خوشی حل و فصل شد و نه خونی از دماغ کسی ریخته شد و نه آب رویی.دیگه چه مشکلی مونده که از اینی که من گفتم مهمتر باشه؟خود ما طلبه ها هم که شکر خدا مشکلی نداریم .شورای مدیریت منظم نیست که هست؟برنامه های درسی معقول و منطقی نیست که هست؟عزٌت نفسمون توی صف شهریه که گویی بنیانُ مرصوصه خدای ناکرده، لت و پار میشه که نمیشه؟توی کوچه و خیابون بد و بیراه نرخ قبض آب و برق و گرونی میوه و چاله چوله های خیابونا و ...را به ما میدن ،که نمیدن .پس بهم حق بده که منم بردارم اینو بنویسم.بالاخره امورات وبلاگ ما هم باید بگذره مگه نه؟
ثالثندش، می دونی من از چی دلم می سوزه؟ از این که این وهابی های عربستانی ؟ خیلی راحت خودشون رو به ما تحمیل کردن و جیکمون که در نیومد هیچ، تازه قندم توی دلمون آب شد که بله سوغاتی باکلاس مجانی گیرمون اومد و پزش رو دادیم.
بعد دستش رو گرفتم بردم داخل فیضیه.
- کجا میبری منو ؟
همون طور که میرفتیم گفتم:
- نترس بیا.چند دقیقه می ریم کتابخونه میخوام یه چیزی رو نشونت بدم که کفت ببره( به فتح کاف - کسر فاء و باء اول و ضم باء دوم- لگد نامه ی وبخدا).
رفتیم کتابخانه.خوب شد کارتم رو تمدید کرده بودم و گرنه مجبور بودم برای گرفتن کتاب کارد بکشم.خلاصه اش کنم آن جا چیزی به او نشان دادم که اول چند دقیقه سکوت کرد (در واقع هَنگ کرد)بعد هم زود خداحافظی کرد و رفت.داشت دور میشد که بلند گفتم از اون گوشتا، اون شب که آبگوشت خونه ی مابودی تو هم ...که مسئول کتابخانه انگشتش را روی لبش گذاشت یعنی هیس! و از ما عذر خواهی...
چیزی را که به او نشان دادم در ادامه ی مطلب آوردم.
ادامه مطلب...
کلمات کلیدی :