طراحی وب سایت بیچاره کبوتر چاهی! - کوهپایه
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
به مردم بیاموز و دانش دیگران را فراگیر، تا دانش خود را استوار کرده و آنچه را که ندانسته ای بدانی . [امام حسن علیه السلام]

بیچاره کبوتر چاهی!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 88/6/26 11:23 صبح

 


 


 

خیلی وقت بود او را ندیده بودم. بچه که بودم همیشه می‌دیدمش با آن بغ بغوی مبهمش و با آن جفتش که چقدر شبیه هم بودند و بعضی وقت‌ها آنها را با هم اشتباه می‌گرفتم. الان که بعد از این همه سال او را دیده بودم باورم نمی‌شد خودش باشد. چقدر شکسته شده بود!

پرسیدم از این چند سالی که ندیده بودمش؛ کجا‌ها رفته؟ کجاها بوده؟ چه کارها کرده؟ گفت که اوضاع خراب شده. مخصوصا اوضاع مسکن. گفتم: چطور؟ گفت: یادته که اون وقت‌ها چقدر چاه این طرف و آن طرف بود. مخصوصا آن روستایی که تو زندگی می‌کردی؟ هنوز روستاها شهر نشده بود و شهرها هم این قدر بزرگ و لوکس نشده بود و خانه‌های گلی و آجری هم سیمانی و فلزی نشده بود. آدم‌ها هم تا حدی به فکر ما بودند. توی هر دیواری چند سوراخ می‌گذاشتند که اگر چاهی هم گیرمان نمی‌آمد، می‌رفتیم و اگر گنجشکی یا پرستویی یا سیره‌ای آن جا را نگرفته بود جا خوش می‌کردیم. حتی بعضی خانه‌های کوچک سفالی بود که بعضی از آدمای خوش‌قلب از بازار می‌خریدند که هم جادار بود هم چند روزنه داشت هم برایمان آب و دانه می‌ریختند یا لااقل ته‌مانده‌ی سفره‌اشان را. ولی الان که خودت می‌بینی. خیلی از آدم‌ها یا بیشتر شما آدم‌ها (بهت بر نخوره) حتی به فکر همدیگر هم نیستید تا چه برسه من کبوتر چاهی!

این جا که رسید ساکت شد. کمی نگاهش کردم. زیر لب آواز غمگینی را بغ‌بغو می‌کرد. گفتم: از جفتت چه خبر؟ چقدر سر حال و پر سر و صدا بود. همیشه باهم بودین یادمه. کجاست؟ نکنه اذیتش کردی، ترکت کرده، ناقلا؟
آوازش قطع شد. کمی این طرف و آن طرف رفت و چرخی دور خودش. بعد بدون آن که نگاهم کند. بغ‌بغویی آه کرد و گفت: مدتی دنبال جایی در بدر بودیم تا تو یکی از خیابان‌های شهر درخت مناسبی پیدا کردیم گفتیم لااقل دو سه فصل باقیمانده تا زمستان را می‌تونیم اونجا سر کنیم. با هزار مکافات از این ور و اون ور کاه و شاخه و برگ پیدا کردیم. مگر پیدا می‌شد!؟ آخه درخت‌های شما هم که همه‌اش فلزی و برقی شده با اون شاخه‌های مسخره‌شون!
خلاصه دو سه ماهی همون جا موندیم. اولاش بدک نبود ولی بعد این قدر دود ماشین خوردیم که طفلکی جفتم سرطان ریه گرفت. دائم سرفه می‌کرد. من هم نمی‌دانستم چش شده. دیگه روزهای آخر حتی نمی‌تونست همراه من بپره. نفسش می‌گرفت. من هم تنهایی می‌رفتم واسه آب و دونه. ولی...

دوباره ساکت شد. بغ‌بغوی بغض‌کرده‌ای راه گلویش را گرفته بود. نمی‌توانست حرف بزند. کمی آب توی نعلبکی گذاشتم جلویش. منتظر ماندم آرام‌تر شود...
...ولی یک روز که برگشتم دیدم یک گوشه کز کرده و خوابیده. یعنی اول فکر کردم خوابیده من هم بیدارش نکردم. اون روز چیز مناسبی هم برای خوردن گیرم نیامده بود. فقط یک تیکه از غذایی که نمی‌دونم چی بود توی یه جعبه بود و گوشه‌ی پارک افتاده بود که با خودم بردم که دوتایی بخوریم. بعدا فهمیدم که آدم‌ها بهش می‌گن پیتزا. مزه‌ی عجیبی داشت تند بود اصلا معلوم نبود چه مزه‌ای داره!؟ ده پانزده مزه با هم مخلوط شده بود... بالاخره وقتی بیدار شدنش طول کشید مثل همیشه اول آرام سرش را بوسیدم تا بیدار شود ولی خبری نبود. چند بار صدایش کردم فایده نداشت. وقتی بالم را آرام به پشتش کشیدم دیدم بدنش مثل یخ سرد شده.

دیگر نتوانست ادامه بدهد. سرش را زیر بال‌هایش گرفت زار زار گریه، بغ‌بغو کرد. شانه‌ایش مثل بید مجنون می‌لرزید... من هم حالم بهتر از او نبود. به زحمت بغضم را قورت دادم و با صدای دو رگه‌ای گفتم: بمیرم الهی. تو این مدت چی کشیدی؟
آهی بغ‌بغو کرد و به دور دست خیره شد.

دستم را آرام گذاشتم روی سرش و کشیدم تا پرهای دمش و گفتم: نمی‌دونم چی بگم؟ ای کاش یه جوری می‌شد می‌تونستم تو رو پیش خودم نگه دارم... ولی می‌دونی که تو این آپارتمان خراب‌شده‌ی 50 متری استیجاری که صاحبخانه مثل عقاب بالای سر من ایستاده و منتظر بهونه‌ای که بیرونم کنه یا اجاره را چند برابر، نمی‌تونم...
نگذاشت حرفم تمام بشود. گفت لازم نیست چیزی بگی. درک می‌کنم. من هم نمی‌خواستم مزاحمت بشم. من اصلا نمی‌دونستم این جا زندگی می‌کنی. اتفاقی رد شدم. من هم از عمرم چیز زیادی نمونده. این مدت رو هم هر جور شده می‌گذرونم.

لبخندی زورکی غصه‌داری زد و ادامه داد:
بچه هم نداریم که بخوام نگران آینده‌ی اون باشم. یعنی تو این اوضاع و احوال کبوترهای چاهی‌ زیادی نیستند که به فکر بیفتن بچه‌دار بشن. بی خیال.
بعد برای این که موضوع بحث را عوض کرده باشد و لابد به من نشان بدهد که بی‌خیال است صدایش را بلندتر کرد و گفت: راستی تو از من عکس داری؟
گفتم: نه
- یه عکس از خودم دارم بهت می‌دم یادگاری داشته باش. فکر کنم تا چند وقت دیگه هیچ کبوتر چاهی‌ای رو نتونی پیدا کنی. لااقل عکسی از ما دست شما باشه که به بچه‌هاتون نشون بدین...

گرفتم سرش را بوسیدم و سینه‌اش را و تو آسمون پروازش دادم. بغ‌بغوی غمگینی کرد و بالی تکان داد و رفت. آن قدر نگاهش کردم تا در افق ناپدید شد. تلویزیون را روشن کردم. مستند حیات وحش بود. خاموشش کردم و پلاک تلویزیون را هم کشیدم. عکس را گذاشتم کنار چراغ مطالعه و دمر روی تخت افتادم. دست خودم نبود...
بالشم خیس خیس ‌شده بود ولی چه اهمیتی داشت...

 

 




کلمات کلیدی :