انسان یا رئیس بانک؟
وقتی حامد قهرمان مجموعهی "مرگ تدریجی یک رویا" به ترکیه میرود تا"هستی"اش را از مارال پس بگیرد، توی سفارت رفیقی دارد که کمکش میکند. وقتی همراهی کاردار سفارت با حامد را میبینم بیاختیار به خودم میگویم چقدر خوب شد که حامد این رفیق را آنجا داشت. اگر حامد هم بیکس و یاری مثل من بود چی؟ یک لحظه خودم را جای او میگذارم که اگر مثل منی در چنین شرایطی قرار بگیرد چه خاکی باید روی سرش بریزد؟ (دوستان زمینشناسی لطفا جواب بدهند) یا بهتر است این جوری بگویم اگر یک لاقبایی مثل من مثلا به سفارت مراجعه کند، همین برخورد گرم و دلسوزانه برای حل مشکلش با او میشود؟ بیتعارف، من که زیاد مطمئن نیستم.
در واقع این واقعیت زندگی اجتماعی ما است. جایی که برای دربان (جسارت است) دستشوییهای عمومی باکلاس تحت اشراف شهرداری شدن تا عضو هیئت علمی دانشگاهی در ناکجاآباد باید دربدر دنبال کانالی و رفیقی...
و این یعنی این که ما رفتارمان با هم انسانی نیست. همدیگر را به عنوان انسان نمیبینیم بلکه به عنوان پسردایی و پسرخاله و رئیس بانک فلان و معاون ادارهی بهمان و... (ر.ک: جویندگان طلای چارلی چاپلین و سکانسی که در آن دوست تنومند چارلی، او را به شکل مرغی خوردنی میدید).
برای همین هم تعجبی ندارد اگر کسی را نشناسیم یعنی پست و مقام و نفوذ و میزان ثروتش را ندانیم بدترین رفتارها را ممکن است در حقش روا بداریم و بعد هم ماییم و عذرخواهی که ببخشید شما را نشناختم! دردسر ندهم این مشکل تاریخی ماست. همان داستان ملانصرالدین و غذاخوراندن به آستین.
کلمات کلیدی :