اردو در کنار علی دایی!
دیس(1) برنج را بلند کردم و بالای بشقابش گرفتم و با قاشقِ خودم برایش کشیدم. با نگاهی پر از تعجب و لحنی نیمهپر از دلخوری بود گفت:
- بابا! توی رایگیریِ مدرسه پسره میگفت: اردو در کنار علی دایی! ...
من و مادرش خندیدیم. ادامه داد...
- حالا امروز رفتم بهش میگم ما رو ببرید بوستان علوی (پارکی که حدودا یککیلومتر با خانهی ما و مدرسهی پسرم فاصله دارد) بهم میگه: "به من چی؟" دروغ میگفت...
این را گفت قاشق پر از برنجش را توی دهانش گذاشت. با شلیک خندهی من و مادرش، او هم پف زد زیر خنده و ما بودیم و برنجهای پرنده!
- باباجون شنونده باید عاقل باشه. تو بایستی فکر میکردی یه بچهی چهارم پنجمی چطور میتونه یه اردو در کنار علی دایی ترتیب بده.
بعد توی دلم گفتم باباجون حالا کجاش رو رو دیدی بذار بزرگ بشی...
________________________________________________________
(1) البته دشنهای در آن نبود!
کلمات کلیدی :