آه تو باز نیامدی!
شب با انگشتان بلندش آرام بر پنجره میزد، باز کردم. شب بوهای باغچهی کوچک زیر پنجره، شاد و آوازخوان توی اتاق میآمدند، میرقصیدند و به همه جا سرک میکشیدند. تنم به پیلهی تنهاییام نمیگنجید. پابرهنه توی حیاط آمدم. لب پاشویهی حوض نشستم. پردهی ابر هنوز بر قاب عکس ماهت آویخته بود. من و ماهیهای قرمز حوض، بیقرار و منتظر بودیم، تا باد پرده را کنار بزند. گیسوان خیس شب بر شانههای بلند کاجهای آن طرف دیوار افتاده بود. آنها هم منتظر باد بودند تا شانهشان بزند.
دخترک راه شیری، مثل هر شب، دفترچهی سپیدش را روی زانوهایش باز کرده بود و خاطرات دلدادگان سالهای دور را از نو میخواند و با مداد قرمزش زیر اسمهای آنها شهاب میکشید.باد آمد. بیخیال و سر به هوا. سوتزنان به سراغ ابر میرفت. من و ماهیها هر دو به بالا نگاه میکردیم. باد شانه به دست به سر وقت گیسوان بیانتهای شب رفت. ثانیهها، چکٌهچکٌه بر پلکهایم میچکید. صدای کفشهای غریبهای را در کوچههای چشمانم میشنیدم. او بود؛خواب. به سرعت دور شد و گاهی به پشت سر نگاه میکرد.تا صبح دو سه بار دیگر هم رد شد. اما آه تو باز نیامدی!
کلمات کلیدی :