سگان گشاده و سنگ ها بسته!
سعدی (علیه الرحمه) در باب چهارم گلستان حکایتی آورده است، اینک:
یکی از شعرا پیش امیر دزدان رفت و ثنایی برو بگفت. فرمود تا جامه ازو بر کنند و از ده به در کنند. مسکین برهنه به سرما همی رفت. سگان در قفای وی افتادند. خواست تا سنگی بر دارد و سگان دفع کند. در زمین یخ گرفته بود. عاجز شد. گفت: این چه حرامزاده مردمانند. سگ را گشادهاند و سنگ را بسته! امیر از غرفه بدید و بشنید و بخندید. گفت: ای حکیم از من چیزی بخواه. گفت: جامهی خود میخواهم اگر انعام فرمایی. "رضینا من نوالک بالرحیل"[از بخشش و کرم تو فقط به سالم بازگشتن راضی شدیم].
امیدوار بود آدمی به خیر کسان مرا به خیر تو امید نیست شر مرسان
سالار دزدان را بر او رحمت آمد و جامه باز فرمود و قبا پوستینی برو مزید کرد و درمی چند.
حالا تا حدودی حکایت جامعهی ماست؛ سگان نفس و شهوت و شیطان گشاده و سنگهای ازدواج دائم و موقت و مجدد، بسته. به قول جناب لسانالغیب حافظ شیرازی: زهی طریقت و ملت، زهی شریعت و کیش
کلمات کلیدی : ازدواج مجدد، ازدواج موقت، ازدواج دائم، سعدی، گلستان، حافظ