طراحی وب سایت آه آش! - کوهپایه
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش نور و پرتوی است که خداوند در دلهای دوستانش می تاباند و بدان بر زبان آنان سخن می راند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

آه آش!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/8/7 8:34 صبح


(برای بهروز که دلم تنگ شده برای شیطنت‌های گاه‌گاهی‌اش که در آن لحظه‌ها، بدجنسی ازچشمانش می‌بارید و آن کل‌کل‌هایش با عبدالرضا و محمود)


با بهروز رفته بودیم نان بخریم. بهروز هنوز مجرد بود و با عبدالرضا داداشم و محمود طبقه‌ی بالای خانه‌ی پیرزنی را تو کوچه‌ای که بیشتر ساکنان آن پیرمرد و پیرزن بودند، اجاره کرده بودند. یک اتاق و یک آشپزخانه و دستشویی. دانشجویی بود دیگر. حالا این که پیرمرد و پیرزن بودن چه اهمیتی دارد که در نقل خاطره آورده‌ام بعد خودت متوجه می‌شوی. یعنی امیدوارم.

خلاصه، می‌گفتم آن روز، من مهمانشان بودم و با هم رفتیم نان خریدیم و حالا داشتیم برمی‌گشتیم که پیرزنی کاسه‌ی آش به دست، از کنار ما رد شد. بهروز که نمی‌دانید مادرش این ته تغاری دوست‌داشتنی را چقدر دوست داشت، گفت: خوش‌انصافا یکی نمی‌آد یه کاسه‌ی آش واسه ما بیاره. بعد آهی کشید و گفت: دلم لک زده واسه آش نذری...


یک سوال: بچه که بودیم حتی نوجوان که بودیم حتی تا چند سال پیش، هر سال، لااقل سه یا چهار بار در مناسبت‌های مختلف، همسایه ها در خانه‌ی آدم یک کاسه آش می‌آوردند. الان دیگه از این خبرها نیست یا خیلی کمتر شده. تو می دانی چرا؟










کلمات کلیدی : بهروز، آه، آش، پیرزن