طراحی وب سایت این موجود ناشناخته! - کوهپایه
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حسادت و تملّق روا نیست، جز درجستجوی دانش . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

این موجود ناشناخته!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/6/4 6:34 عصر


1. روزی دختر روستایی زیبایی به شهر آمد، پسران جوان زیادی به او نگریستند و حتی بعضی در پی او رفتند، دختر به آنها توجهی نکرد و حتی به بعضی از آنها سخنان درشتی گفت. در راه بازگشت به خانه با خودش گفت: چه آدمای بی‌ادبی!

سال بعد دوباره به شهر رفت. این بار هیچ کس به او اعتنا و حتی نگاهی نکرد، در راه بازگشت به خانه، دختر گریست و با خودش گفت: چه آدمای بی‌احساسی! (با الهام از داستانی از جبران خلیل جبران)


2. افسر راهنمایی که از خانمی آزمون رانندگی می‌گرفت پرسید: اگر شما در حال حرکت کسی را دیدید که بی‌حرکت وسط جاده ایستاده چی کار می‌کنید؛ بوق می‌زنید یا برای برایش چراغ می‌زنید؟ خانم گفت: هیچ کدام. برف‌پاک‌کن واسش روشن می‌کنم.

-  برف‌پاک‌کن واسه چی!؟

-  این جوری بهش می‌گم تکلیفت رو روشن کن یا برو این ور یا برو اون ور!


3. There are two times when a man doesen"t  understand a women: before marriage and after marriage

 

4. مردی شبی در خواب صدایی شنید که به او می‌گفت: یه آرزو بکن تا برایت برآورده شود. مرد گفت: دوست دارم اقیانوس آرام را برایم اتوبان کنی. صدا گفت: این کار عملی نیست. آرزوی دیگری بکن.

-  دوست دارم زن‌ها را بشناسم.

پس از چند ثانیه سکوت، صدا گفت: دو بانده می‌خوای یا سه بانده؟!


 





کلمات کلیدی : آرزو، دختر، جبران خلیل جبران، شناخت، اتوبان، برف پاک کن