• وبلاگ : كوهپايه
  • يادداشت : داستان (3)
  • نظرات : 0 خصوصي ، 19 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
       1   2      >
     
    + مرسي 

    اتفاقا خيلي ربط داره بايد فقط نگاه کنيد تا ماها هندونه ها رو بخوريم و شما و بقيه دلتون بسوزه. شوخي کردم. مرسي عبادات شما هم قبول باشه استاد
    + مرسي 


    سلام

    عيدتون مبارک مبارک مبارک .

    چه حرفا. ذره بين اين هندونه هاي آبدارو سرخي که ميدي رو ميذارم تو يخچال دم افطار بيا ببريمشون بخوريم تو تابستون حال ميده. بقيه هم فقط نگاه کنن. دلشون بسوزه

    پاسخ

    به من ربطي نداره ولي روزه تونم قبول باشه.
    + ذره بين 
    سلام
    عيد همگي مبارک

    مرسي، واقعا مرسي! معلومه قابليت نويسنده شدن رو داري. نکنه اصلا نويسنده بودي و لو ندادي؟!
    پاسخ

    سلام. به نمايندگي از همه عيد شما هم مبارک.
    + همه چي آرومه 

    راستي
    عيد شمام مبارک
    پاسخ

    ممنون. بر شما هم مبارک.
    + همه چي آرومه 

    دوستان خودتونو کنترل کنيد
    هنوز که اتفاقي نيافتاده. من هستم. لازم شد يه کشيده هم به مامان آرش ميزنيم. بزارين هيجان داستان زياد شه. فعلا ريلکس ريلکس

    ادامه داستان:
    - اما مسعود! من پدرم دراومد. بيست جا رفتم خواستگاري. نه فکر کني اونها نميپسنديدن ها. نه. هر جا ميرفتيم به مادر و خواهرم اشاره ميکردم نميخوام پاشين بريم. نشونمون اين بود که اگه من نپسنديدم سه تا سرفه ميکنم بعد چاييمو ميخورم بعد يه تک سرفه ميزنم. ديگه مامانم و خواهرم کلافه شده بودن از بس ميرفتن برا من خواستگاري. تا اينکه محمد رضا مهتاب رو معرفي کرد. شبي که رفتيم خواستگاري مثل هميشه که عروس چايي مياره، مهتاب چايي آورد و تعارف کرد. آقا چشمتون روز بد نبينه. همين که ما چشممون افتاد به مهتاب خانوم اب دهنومن پريد تو گلومونو حالا سرفه نکن کي سرفه بکن. مامانم اينها که فکر کرده بودن من نپسنديدم هي ميخواستن بلند شن برن اما آقا دل ما اونجا مونده بود. بعله ديگه ، عاشق شديم و از اون روز به بعد رشته اي بر گردنم افکنده دوست/ ميکشد هرجا که خاطر خواه اوست.

    مسعود سکوت سردي کرد و نگاهي پر از حسرت به مرتضي انداخت. مرتضي که عمدا در بيان داستان خواستگاري مبالغه کرده بود. با غروري حاکي از پيروزي پايش را روي پاي ديگرش انداخت و به دسته مبل تکيه داد و شروع کرد به خوردن گيلاسهاي توي پيش دستي.
    مسعود بد جوري احساس کرد بازي را باخته است. دلش ميخواست از مرتضي انتقام بگيرد. به خاطر همين بدون اينکه به عاقبت حرفش فکر کند با لحني طعن آميز گفت: البته من يه بار قبل از اينکه برم خواستگاري ليلا يه بار عاشق شده بودم. محمد رضا هم در جريانه...

    و در حالي که همه چي آروم بود همه چي ارومه نذاشت همه چي آروم باشه. استاد نوبت شماست! بفرمايين. فقط هسته گيلاس نپره تو گلو آقا مرتضي ها حواستون باشه.
    + مرسي 


    شما چي آقا مرتضي؟! خيلي من رو به غلامي قبول کنيد گفتيد؟ههههه

    مرتضي: ما هم يه جا رفتيم ولي درِ همين يه جا رو بيست بار زديم و پاشنه اش رو کنديم تا بله رو گرفتيم. اولش درس دارم و حالا تصميم ندارم و... خيلي رفتيم و اومديم. خدا مادرم رو حفظ کنه خيلي زحمت کشيد

    مسعود: عجب پس خيلي معطلتون کردن!

    مرتضي به شوخي و با خنده: ديگه هر چي سنگه مال پاي لنگه...

    مسعود سگرمه هاش کمي درهم ميشه.

    مرتضي: چي شد آقا مسعود؟ نکنه حالا يادت افتاده ناز نکردي؟هههه

    مسعود: نه قربان خر ما از کره گي دم نداشت و پا ميشه: برم قهوه بريزم گويي خانم ها خيلي سرشون گرم شده...

    + مرسي 


    سلام منم با رضا و ذره بين موافقم بدم اومد چه طرز حرف زدنه واه واه واه کاش حداقل چادري و نماز خون نشونش نداده بودن. هرکي خراب کرده زود بايد درستش کنه.

    ادامه داستان:

    مرتضي: قربانت مسعود جان...

    مهتاب: چي شد؟

    مرتضي: چي چي شد؟

    مهتاب: ميگم مسعود چي گفت؟ چراوسطش پا شدي رفتي تو اتاق؟ کاري باهات داشت؟

    مرتضي: کار خاصي نداشت گفت نوبت ماست بريم ديدنشون.

    مهتاب: پس چرا حرف زدنت انقدر طول کشيد؟

    مرتضي: مهتاب جان طول نکشيد دودقيقه احوال پرسي بود. چته ؟ چرا پريشوني؟

    مهتاب: هيچي ميگم شب درسيه ميخواي نريم؟

    مرتضي: نه چرا نريم اتفاقا خوبه ميريم از خجالتشون هم درميايم. خونه نو خريدن.

    مهتاب: ببين ميگم اگر سختته نريم ها.

    مرتضي: بهم مشکوک شدي؟ واي بي خيال باشه بهت ميگم چي گفتم بهش.ميدوني امروز چندمه؟

    مهتاب : نکير و منکر نپرس. برو سر اصل مطلب . چي گفت؟ چي گفتي؟

    مرتضي : پوووووف آي از دست عجولي تو. هيچي فردا شب عيده تو هم مدام هوس ماشين داشتي. گفتم مسعود تو نمايشگاه ماشينش يه دونه ازون خوشکلاش رو بذاره کنار...

    مهتاب: جييييييييغ .دروغ نگو واي مرسي ...

    مرتضي: بذار کلامم منعقد بشه هنوز که نخريدمش.تو نميذاري آدم يه سورپرايزم داشته باشه...

    مهتاب: مرتضي راسي پولش...

    مرتضي: خب نميذاري بگم که!

    مهتاب: باشه باشه ببشخين

    مرتضي: يادته چند سال پيش به يکي از رفقا قرض دادم اوني که ورشکسته شده بود؟ از بابام گرفتم گفتم بعدا بهش ميدم بابامم گفت باشه مال خودت هروقت داد. نميخواست هيشکي بفهمه و منم رومو زياد نکنم مستقيم ازش گرفته باشم. بگو خب؟

    مهتاب: خب پس حالا پولتو برگردونده؟ تو هم داري ميري نمايشگاه مسعود؟ آره؟

    مرتضي: يه جورايي. فعلا همشو نداده اما خب ما هم قرار نيست همشو يه جا بديم. و چشمک ميزنه.

    مهتاب يه لحظه خجالت زده ميشه کاش با مسعود اون جوري حرف نزده بود بدجور به مرتضي بدهکاره.

    + ذره بين 
    سلام
    آقا رضا به نظرم همون محمد رضا رو بيار وسط، کار اين مهتاب خانم از گفتگوي سازنده گذشته!
    شايدم به همه چي نيازه بياد يه کشيده آبدار بزنه بره.
    ولي اين مهتاب اوايل خانواده دار به نظر ميرسيد ها! يه طرحي نقشه اي چيزي در بينه. زودتر کشفش کنيد، اين ذره بين رو از نگراني نجات بديد. امتحان دارما!
    + رضا 
    سلام
    اقا من دستم درد ميکنه، يه مرد پيدا بشه يه مشت بخابونه تو صورت اين مهتاب ... چه طرز حرف زدن با نامحرمه؟! رگ غيرتم باد کرده اينهوااااااا... نکنه مثل اين فيلماي بي مزه اخرش ميخاييد بگيد مسعود و مهتاب خواهر و برادر بودن ... اينجوري تموم شه خيلي بي مزه است ها گفته باشم ... زود باشيد حوصلم سر رفت...
    + بي نام 
    سلام
    اگرچه پارک نزديک خانه مي تونه نزديک بودنش به حسب رفتن با ماشين باشه و هيچ تضادي ندارند. و اصولا در مسيرهاي طولاني شبيه تهران نزديک بودن هيچ وقت با معيار قدم هاي پا در شهرهاي کوچک نيست.
    پاسخ

    سلام. درسته ولي خب صدر و ذيل داستان نبايد با هم تنافي داشته باشند.
    + بي نام 
    سلام
    قسمت اول که افتاد تو چاله تو پياده روي همون پارک بود. اين که مشکلي نداره. قسمت دوم هم مهم پاشيده شدن آبه . مي تونيدقسمت هاي مربوط به سوار شدن به ماشين خودشون رو عوض کنيد مثلا اومدند که از خيابون رد بشوند. و آخرش مهتاب در ماشين رو باز نمي کنه بلکه دست آرش رو مي گيره و از خيابون رد مي شه يا منتظر مي شه با شوهرش رد بشه.
    به نظر مياد از اين قسمتي که نوشتم خوشتون نيومده. مشکلي نيست. هر طور صلاح مي دونيد ولي خواستم تنوعي تو کار پيش بياد. زندگي آدم ها هميشه اين قدر رمانتيک و صاف نيست و مشکلات هميشه اعم از شک به محبت شريک زندگي، زياده خواهي و امثالهم نيست و البته در اين رابطه بيش از حد داستان و فيلم نوشته و ساخته مي شه. با اين همه صلاح مملکت خويش خسروان دانند و به قول ذره بين گردن ما از مو باريکتر. هرچه جنابتان امر بفرمايند مطيعيم حاجي.

    پاسخ

    سلام. ببخشيد حواسم نبود. خيال کردم اين دنباله ي قبليه که هنوز تو ماشين هستن. الان دوباره خوندم متوجه شدم. گذاشتم تو متن.
    + بي نام 
    سلام
    دوباره شروع به حرکت کردند. مرتضي بعد از چند دقيقه سکوت نگاهي به مهتاب انداخت که در افکار خود با حالتي گرفته غرق شده بود. دلش نمي آمد او را ناراحت ببيند. به مهتاب رو کرد و گفت: باشه بابا اخم نکن، حالا شايد گفتم. مهتاب ذوق عجيبي کرد و گفت: راست مي گي؟ به بابات مي گي؟ مرتضي در حالي که لبخند مي زد گفت: آره بابا گفتم که، مي گم .
    مرتضي در حين حرف زدن، فقط به صورت همسرش نگاه مي کرد و چند لحظه از نگاه کردن به مسير پيش رو غفلت کرد. همين طور که جلو مي رفت پايش در چاله ي کوچکي که در راهروي پارک ايجاد شده بود گير کرد، تعادلش به هم خورد و با همه هيکل به زمين افتاد. مهتاب وقتي شوهرش را پهن زمين ديد براي لحظه اي خشکش زد. آرش که داشت آرام آرام پفکش را مي خورد سرش را به سمت پدر بلند کرد و خيره خيره به پدرش که با ان قد بلند به صورت دمر روي زمين خوابيده بود نگاه مي کرد. از حالت پدر تعجب کرد و بلند خنديد. آن قدر خنديد که از چشمان کوچکش اشک جاري شد. مهتاب و مرتضي هر دو به او نگاهي انداختند و از خنده ي او خنده شان گرفته بود. مرتضي هميشه مي گفت پسرم وقتي مي خنده شکل خرس پاندا مي شه و همين باعث شده بود خنده هاي آرش برايشان هميشه خوش مزه باشد. مهتاب کمي خم شد و دستش را به سمت مرتضي دراز کرد تا براي بلند شدن به او کمک کند. آرش هنوز مي خنديد و به زور وسط خنده گفت: بابايي اين جا واسه چي خوابيدي؟ مهتاب و مرتضي از جمله آرش بيشتر خنده شان گرفت.مهتاب گفت: بلند شو تا کسي نديده ما رو. الان مي گن اين ها خل شدن. و با دست مرتضي را به سمت بالا کشيد. مرتضي کمي لباس هايش را تکاني داد و گفت: تقصر توه ديگه. تا گفتم به بابام مي گم اين طوري شد. و بعد با بدجنسي گفت: ببين به قول مامانت انگار شگون نداره. ببين چطور ولو شدم رو زمين؟
    - خودت رو لوس نکن.
    -نخير من رو حرفم هستم. اين کار شگون نداره. نبايد بگم.
    مهتاب کمي اخم کرد.

    + بي نام 
    از انتهاي پياده رو به سمت سمند سفيد خود حرکت کردند که قطرات زياد آبي که در کناره آسفالت خيابان جمع شده بود با حرکت ژيان سبزي که
    از کنار سمند مرتضي رد مي شد به لباس مرتضي پاشيد. اين بار مرتضي حسابي عصباني شد ولي داد و بي داد هايش را راننده ژيان که حالا سيصد متري هم از او دور شده بود نمي شنيد. مرتضي رويش را برگرداند. خنده هاي مهتاب هم به خنده هاي آرش اضافه شده بود.
    با عصبانيت گفت: اه حالا اين ژيان از کجا اومد؟ چرا امروز اين طوريه؟ لباس هام کثيف شد.
    مهتاب جواب داد: عيب نداره. به قول مامانت آب روشنائيه. از بارون ديشب مونده. تا تو باشي اينقدر منو اذيت نکني؟ و با لبخند فاتحانه اي در عقب ماشين را براي آرش و در جلو را براي خودش باز کرد و منتظر مرتضي روي صندلي خود نشست.
    پاسخ

    سلام. در داستان (2) آمده بود: آن روز عصر به پيشنهاد مهتاب، سه نفري "قدم‌زنان" به پارک کوچکي که چند دقيقه با خانه‌ي آنها فاصله داشت رفتند. بنابراين آنها دارند از پارک قدم زنان به سمت خانه مي روند.
    + مرسي 

    آقا خدا نکشه شماها رو . من که مردم ازخنده چقدر اينجا بامزه شده يکي اهل دعواست يکي گيجه يکي منتظره مچ بگيره يکي حوصلش رو گازه داره سرميره يکي ميخواد کفشدوزک شه رابطه ها رو بهم بدوزه يکيم مث من نشسته ميخنده عين منگلا(دور ازجونم زبونتو گاز بگير) استادم که مهرسکوتو شکستن شکرخدا ديگه اگر من مردم بدونيد از شادي زياده.
    + ذره بين 
    سلام خانوم خونه
    نرسيده بچه رو کجا ميفرستي بره نداد شمعي جمع کنه؟
    اينا هنوز تو راهن ها!!
       1   2      >