• وبلاگ : كوهپايه
  • يادداشت : داستان (3)
  • نظرات : 0 خصوصي ، 19 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     <      1   2      
     
    + خانوم خونه 

    هنوز مهتاب کلامش را تمام نکرده بود که ناگهان آرش صدايش را نازک کرد وبا چهره اي که پر بود از لوس بازي مخصوص بچه هاي يکي يکدونه گفت:

    - بابا ... ماشين آقا مسعود رو ديدي ؟ خيلي قشنگ بود يه سورنتو قهوهاي ليزري... رنگش محشر بود... تازه چراغ شور هم داشت خيلي باحال بود.

    يه لحظه انگار برق مهتاب و مرتضي را گرفت.

    مهتاب که ديد اوضاع خيلي بده براي اينکه بحث را عوض کرده باشد سريع گفت:

    - بچه کي ميري اتاقتو مرتب کني؟کلي مدادشمعي ريخته کف اتاقت .اگه يکي پاشو بذاره روشون فرشت ديگه تميز نميشه ها.بدو .بدو دنبال کارت.

    + همه چي آرومه 

    سلام عليکم جميعا
    به به! چه خبرهه؟
    خسته نباشين کار به تحليل کشيده. ديگه ذربين جان ما رو هم تحليل ميکني؟ در مورد من که درست گفتي. اتفاقا اين چندروزه که نبودم رفتم يه وبلاگي گشت ارشاد بازي دراوردم به صورت مجازي زدم تو گوش يه ادمي. يارو هم با دارو دسته اشون اومدن وبلاگمون دعوا. خلاصه جاتون خالي کلي فحش خورديم. اما بعضي وقتا بايد به بعضيا سيلي زد تا از خواب بيدار بشن. شپلق....

    البته فکر کنم ذره بينت يکم تار شده چند خط بالاتر از عکس دوم تو داستان بلند 2 مهتاب خانوم خواست بيني اقا مرتضي رو بکشه نميدونم چرا گفت مسعود؟!

    بعدشم منم داستان عشقولانه دوست ندارم بزن بزن بهتره! بايد اول داستان قضيه جدي ميشد
    دو سه قسمتم نوشتم فقط خواستيم پروژه استاد نيمه کاره نمونه و هيجان داستان زياد شه زديم تو گوش آرش تا مرسي آشتي کنه و بقيه کار و بگيره دستش، که کرد.
    مرسي مرسي جان ظاهرا استاد هم به پا قدم شما و با تحليل جانانه ذربين ديگه سکوت رو شکستن
    ببخشيد استاد ما نميتونيم داستانو ادامه بديما. بايد بريم اون يکي دعوا رو جمع و جور کنيم. يکمم داستانتون آبکي شده به نظرم بريم خونه ليلا و مسعود اونجا دعوا راه بندازيم. خوبه ها!
    آقاي بي نام بفرست سيل و سوناميو

    + بي نام 
    سلام
    نميشه هم زمان پست جديد هم بزنيد؟
    پاسخ

    سلام. فعلا سوژه ي جالبي ندارم.
    + مرسي 

    (خب گفتيد!)

    ادامه داستان:

    مرتضي: اداي بابامو در نيار گناه داره. خب بذار يه کم بگذره شايد تونستيم.

    مهتاب: اما آخه ...

    آرش: بابا ميشه يه ماشينم براي من بخري؟

    مرتضي از گوشه چشم به مهتاب نگاه ميکنه: تحويل بگير خانوم.

    مهتاب: مامان جان بذار بزرگتر که شدي بابا برات ميخره الان که رانندگي بلد نيستي کوچولوي مامان.

    مرتضي: شما مامان و پسر هرچي دوس داريد سفارش بديد بنده درخدمتگزاري حاضرم ها.

    مهتاب صداش رو آروم ميکنه: يعني واقعا از بابات بخواي قبول نميکنه؟

    مرتضي هم با همون صداي آروم : نميدونم بابامو که ميشناسي دوسمون داره خيليم دوسمون داره اما خب اخلاقاي خاص خودشو داره. بعدشم عزيزم حالا مگه چيزي کم و کسر داري؟

    مهتاب : نه شکرخدا اما...

     <      1   2