هنوز مهتاب کلامش را تمام نکرده بود که ناگهان آرش صدايش را نازک کرد وبا چهره اي که پر بود از لوس بازي مخصوص بچه هاي يکي يکدونه گفت:
- بابا ... ماشين آقا مسعود رو ديدي ؟ خيلي قشنگ بود يه سورنتو قهوهاي ليزري... رنگش محشر بود... تازه چراغ شور هم داشت خيلي باحال بود.
يه لحظه انگار برق مهتاب و مرتضي را گرفت.
مهتاب که ديد اوضاع خيلي بده براي اينکه بحث را عوض کرده باشد سريع گفت:
- بچه کي ميري اتاقتو مرتب کني؟کلي مدادشمعي ريخته کف اتاقت .اگه يکي پاشو بذاره روشون فرشت ديگه تميز نميشه ها.بدو .بدو دنبال کارت.
(خب گفتيد!)
ادامه داستان:
مرتضي: اداي بابامو در نيار گناه داره. خب بذار يه کم بگذره شايد تونستيم.
مهتاب: اما آخه ...
آرش: بابا ميشه يه ماشينم براي من بخري؟
مرتضي از گوشه چشم به مهتاب نگاه ميکنه: تحويل بگير خانوم.
مهتاب: مامان جان بذار بزرگتر که شدي بابا برات ميخره الان که رانندگي بلد نيستي کوچولوي مامان.
مرتضي: شما مامان و پسر هرچي دوس داريد سفارش بديد بنده درخدمتگزاري حاضرم ها.
مهتاب صداش رو آروم ميکنه: يعني واقعا از بابات بخواي قبول نميکنه؟
مرتضي هم با همون صداي آروم : نميدونم بابامو که ميشناسي دوسمون داره خيليم دوسمون داره اما خب اخلاقاي خاص خودشو داره. بعدشم عزيزم حالا مگه چيزي کم و کسر داري؟
مهتاب : نه شکرخدا اما...