باسلام؛
محمد رضا هم جزو کساني بود که آن شعر معروف مشيري را که به دست خط و امضاي مسعود به يگانه عشقش، مهتاب.ن تقديم شده بود را، ديده بود. همان شب يلدايي که مسعود 16 ساله،خودش را ناشيانه به خواب زده بود و خواهرزاده ي 10 ساله اش کتاب حافظ را بي اجازه از کتابخانه ي او برداشته بود. فال که گرفتند دست خط را پيدا کردند. اما اين براي يک نوجوان عجيب که نه، که صد البته طبيعي بوده است!
. چيزي که مهتاب دوست داشت کاش براي بزرگ تر ها هم بود و اختلافات زن و شوهري شان با همين رويه خيلي زود به فراموشي سپرده مي شد.بعد از شستن دست و صورت آرش، مادر و پسر سراغ ميز رفتند.
مهتاب بعد از صبحانه و کمي هم مشغول بودن با آرش، به سراغ کارهاي خانه رفت و شروع کرد به درست کردن ناهار . آرش هم سرگرم ديدن تلويزيون شد.
فضاي ذهني مهتاب کمي آرام شده بود که تلفن زنگ خورد. مهناز بود. حالا نوبت او بود که آن ها را به شام دعوت کند. چقدر سريع مهناز به فکر تلافي افتاده بود.دعوت براي فردا شب، حالا چطور مي توانست به مرتضي بگويد؟کلافه کننده بود. چه بايد مي کرد؟ انگار کسي از درونش فرياد مي زد: خدايا خودت کمک کن، چرا اين ماجرا به جاي جمع شدن کِش مياد؟ خدايا خودت کارها رو اون طور که مي دوني بهتره پيش ببر. به فريادم برس خداوندا
به ياد آرش افتاد و سيلي ديشب. به اتاق آرش رفت. به قيافه مظلوم آرش نگاهي انداخت: بيچاره بچه، الهي دستم بشکنه. چرا زدم بچه معصوم رو؟بعد با عشقي مادرانه به سراغ کودکش رفت:
آرش عزيزم، پسرم، بيدار نمي شي؟ بيا با مامان صبحونه بخور، باشه؟ بلند شو عزيزم.آرش، پسر خوب...
بالاخره چشمان آرش باز شد و بعد از کلي کش وقوس آمدن بلند شد. خوبي بچه ها هميشه همين بوده که محبتشان زياد است و حافظه شان براي يادآوري بدي هاي ديگران ضعيف. چيزي که مهتاب دوست داشت کاش براي بزرگ تر ها هم بود و اختلافات زن و شوهري شان با همين رويه خيلي زود به فراموشي سپرده مي شد.
صداي اذان بلند شد. مهتاب چشم هايش را باز کرد. بلند شد. دست و صورت خود را شست و شروع به وضو گرفتن کرد. نگاهش به آينه که خورد صورت خود را دقيق تر نگاه کرد؛ خسته و کمي هم گرفته. نمازش را خواند و سر سجاده از خدا خواست مشکل حل شود. وسائل صبحانه را آماده کرد و منتظر ماند تا مرتضي براي نماز بيدار شود. بعد تلويزيون را روشن کرد و با صداي کم تلويزيون شروع به ديدن برنامه هاي صبحگاهي کرد. کم کم همان جا جلوي تلويزيون خوابش برد. نور آفتاب که الان کاملا پهن شده بود و از لاي پرده ي کنار رفته ي پنجره، چشم هايش را اذيت مي کرد او را کم کمک بيدار مي کرد . ديشب شب پرماجرايي بود. پر از خواب ها وبيداري هاي سخت. به سختي چشم هايش را گشود. به اطراف نگاهي کرد. ساعت 8 شده بود. صبحانه روي ميز دست نخورده بود. فکر کرد شايد مرتضي بيدار نشده و ...