• وبلاگ : كوهپايه
  • يادداشت : داستان بلند (2)
  • نظرات : 2 خصوصي ، 41 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     <      1   2   3      
     
    + رضا 
    سلام
    سانسور کرديد من رو؟! کامنت من با اون چيزي که پست شده فرق داره.
    خب مگه اشکالي داشت مرتضي رو دو کلام نصيحت ميکرديد اونم ميرفت سر خونه و زندگيش!
    خوب بودا اينجوري داستان تموم ميشد. ما هم دو کلام چيز ياد ميگرفتيم.
    صلاح داستان خويش خسروان دانند...
    + متين 

    باسلام؛

    محمد رضا هم جزو کساني بود که آن شعر معروف مشيري را که به دست خط و امضاي مسعود به يگانه عشقش، مهتاب.ن تقديم شده بود را، ديده بود. همان شب يلدايي که مسعود 16 ساله،خودش را ناشيانه به خواب زده بود و خواهرزاده ي 10 ساله اش کتاب حافظ را بي اجازه از کتابخانه ي او برداشته بود. فال که گرفتند دست خط را پيدا کردند. اما اين براي يک نوجوان عجيب که نه، که صد البته طبيعي بوده است!

    + همه چي آرومه 
    آقا مهناز کيه! خانم آقا مسعود اسمش ليلاس!
    + رضا 
    سلام
    (مگه اسم عيال مسعود ليلا نبود؟ دقت کنيد داداش...)
    مهتاب حتي لحظه اي درنگ نکرد. از ليلا عذرخواهي کرد که نميتواند دعوتش را بپذيرد. ليلا ناراحت شد و دليلش را جويا شد. مهتاب کار زياد مرتضي را بهانه کرد و درخواست کرد مهماني را به بعد موکول کنند، ليلا متوجه ي ناراحتي در صداي مهتاب شده بود ولي جايز ندانست بيش از اين او را سوال پيچ کند.
    ساعت حدود 4 بعد از ظهر بود، مهتاب بعد از کلي فکر کردن به اين نتيجه رسيد که با او تماس بگيرد، او تنها کسي بود که مرتضي قبولش داشت. به سمت تلفن رفت و شماره را گرفت اما قبل از شنيدن صداي بوق پشيمان شد و به سرعت گوشي تلفن را سر جايش گذاشت. شرم و حياي زنانه اش مانع از ان شد که مشکلش را براي او بازگو کند. با خود گفت چند روز صبر ميکنم اگر مرتضي از خر شيطان پايين نيامد از ديگران کمک ميگيرم.
    ساعت از 8 گذشته بود و مرتضي يک ساعتي ميشد که دير کرده بود. مهتاب نگران بود، ميترسيد مرتضي به سراغ مسعود رفته باشد. آرش گرسنه بود و خوابش هم گرفته بود، غذاي او را اماده کرد و خود را مشغول آرش کرد. گوش به زنگ در خانه بود که صداي در آپارتمان به گوشش خورد، با خود گفت حتما زن پر حرف همسايه است. به سراغ در رفت و در را گشود...
    مرتضي بود با يک شاخه رز سفيد و لبخندي بر لب. مهتاب ذوق زده شده بود. تنها کلامي که بينشان رد و بدل شد سلام بود، اما با چشم هايشان حرف هاي زيادي زدند. مهتاب علت تاخير مرتضي را پرسيد، مرتضي گفت پيش يک دوست و استاد قديمي بودم، حرفهايمان گل کرده بود. مهتاب با تعجب پرسيد کي؟ مرتضي گفت: محمدرضا. مهتاب با تعجب به مرتضي نگاه کرد و پرسيد کدام محمدرضا؟ مرتضي گفت: اقاي کوهپايه. اين بار هم هر دو براي حل مشکلشان به يک راه حل رسيده بودند اما شرم و حياي مهتاب باعث شده بود که مرتضي پيشقدم شود. مهتاب از مرتضي خواست که طبق عادت هميشگي برايش بگويد که چه گفته و چه شنيده...

    + بي نام 

    . چيزي که مهتاب دوست داشت کاش براي بزرگ تر ها هم بود و اختلافات زن و شوهري شان با همين رويه خيلي زود به فراموشي سپرده مي شد.بعد از شستن دست و صورت آرش، مادر و پسر سراغ ميز رفتند.

    مهتاب بعد از صبحانه و کمي هم مشغول بودن با آرش، به سراغ کارهاي خانه رفت و شروع کرد به درست کردن ناهار . آرش هم سرگرم ديدن تلويزيون شد.

    فضاي ذهني مهتاب کمي آرام شده بود که تلفن زنگ خورد. مهناز بود. حالا نوبت او بود که آن ها را به شام دعوت کند. چقدر سريع مهناز به فکر تلافي افتاده بود.دعوت براي فردا شب، حالا چطور مي توانست به مرتضي بگويد؟کلافه کننده بود. چه بايد مي کرد؟ انگار کسي از درونش فرياد مي زد: خدايا خودت کمک کن، چرا اين ماجرا به جاي جمع شدن کِش مياد؟ خدايا خودت کارها رو اون طور که مي دوني بهتره پيش ببر. به فريادم برس خداوندا

    + بي نام 

    به ياد آرش افتاد و سيلي ديشب. به اتاق آرش رفت. به قيافه مظلوم آرش نگاهي انداخت: بيچاره بچه، الهي دستم بشکنه. چرا زدم بچه معصوم رو؟بعد با عشقي مادرانه به سراغ کودکش رفت:

    آرش عزيزم، پسرم، بيدار نمي شي؟ بيا با مامان صبحونه بخور، باشه؟ بلند شو عزيزم.آرش، پسر خوب...

    بالاخره چشمان آرش باز شد و بعد از کلي کش وقوس آمدن بلند شد. خوبي بچه ها هميشه همين بوده که محبتشان زياد است و حافظه شان براي يادآوري بدي هاي ديگران ضعيف. چيزي که مهتاب دوست داشت کاش براي بزرگ تر ها هم بود و اختلافات زن و شوهري شان با همين رويه خيلي زود به فراموشي سپرده مي شد.

    + بي نام 
    سلام
    لطفا اين متن رو جايگزين متن من بکنيد:

    صداي اذان بلند شد. مهتاب چشم هايش را باز کرد. بلند شد. دست و صورت خود را شست و شروع به وضو گرفتن کرد. نگاهش به آينه که خورد صورت خود را دقيق تر نگاه کرد؛ خسته و کمي هم گرفته. نمازش را خواند و سر سجاده از خدا خواست مشکل حل شود. وسائل صبحانه را آماده کرد و منتظر ماند تا مرتضي براي نماز بيدار شود. بعد تلويزيون را روشن کرد و با صداي کم تلويزيون شروع به ديدن برنامه هاي صبحگاهي کرد. کم کم همان جا جلوي تلويزيون خوابش برد. نور آفتاب که الان کاملا پهن شده بود و از لاي پرده ي کنار رفته ي پنجره، چشم هايش را اذيت مي کرد او را کم کمک بيدار مي کرد . ديشب شب پرماجرايي بود. پر از خواب ها وبيداري هاي سخت. به سختي چشم هايش را گشود. به اطراف نگاهي کرد. ساعت 8 شده بود. صبحانه روي ميز دست نخورده بود. فکر کرد شايد مرتضي بيدار نشده و ...

    با عجله رفت تا همسرش را بيدار کند ولي مرتضي زودتر از او بيدار شده و به اداره رفته بود، آن هم بدون صبحانه. غمي سنگين دوباره به دل مهتاب نشست: مرتضي هنوز از دست من ناراحته.
    + بي نام 
    سلام
    بله لطفا حذفش کنيد. من ويرايشش مي کنم دوباره مي نويسم و ارسال مي کنم.ممنون
    + آتشين صدف 
    به نظر من شماره گذاري آغازه ها را بگذاريم براي موقعي که دو نفر همزمان ادامه داده باشند. اين آغازه اي که شما نوشيتد به نظرم مي تواند ادامه ي نوشته ي همه جا آرومه باشه چون آغاز روز است بر خلاف همه ي نوشته هاي قبلي که در شب مي گذشت. با اين حال ميل خودتون اگه بفرماييد حذف کنم، حذفش مي کنم.
    + ذره بين 
    عجب داستاني شده ها، خودمونيم!!
    جاي آقاي کوهپايه خالي!
    اگه اينجا بود کلي سوژه طنز پيدا ميکرد و عجب کامنتايي ميشد، کامنتاي اين داستان!

    + بي نام 
    سلام
    حالا که شماره نمي زنيد لطفا نوشته من رو حذف کنيد ويرايشش کنم بعد دوباره بفرستم براتون.
    آخه من فضاي آروم تري رو نسبت به خانم همه چي ترسيم کردم. کسي که ديشب با گريه خوابيده صبحش کمي متفاوته با اون چيزي که من نوشتم. ضمنا جاي خوابش و شخصيت آرش برا فردا صبح بايد تغيير کنه.
     <      1   2   3