مرتضي: هه چي خيال کردي مهتاب خانم اين جانب رو نشناختي که ميپرسي.
مهتاب: شناختمت اما ميشه خودتم بگي؟
مرتضي: ببين خانوميِ من، از الان تا هروقت که نفس بکشم راه فراري از دست من نداري. بخاطر يه اشتباه فکرکردم علاقت بهم کم شده داشتم ميمردم بدون که ازين پيرتر هم که باشم بازم يه عاشقم و يه دلداده و سرش آروم خم ميکنه تا صداش رو هيشکي بجز مهتاب نشنوه: فداييتم نفسم.
مهتاب: آقا مرتضي فکرکنم فهميدي خيط کاشتي داري درو ميکني. نه؟
مرتضي : حالا هرچي تو هم که مدام مچ بگير.
مهتاب: آخه نميدوني چي بهم گذشت.
مرتضي: ديگه بهش فکرنکن منم کمتر غيرتي بازي درميارم. خوبه؟ راضي شدي سرکار خانم؟
مهتاب آه ميکشه : مرتضي قول بده ديگه به من و علاقم شک نکني؟
مرتضي: چطوري قول بدم باور کني؟
مهتاب: دستتو بذار رو قلبت بگو مهتابم ...
مرتضي: وايسا وايسا تند نرو نميخواي که ملت بهمون بخندن؟
مهتاب : ديدي ديدي بهانه نيار زود باش بگو بگو بگو
مرتضي : باشه عجب ها... حالا نميشه همين طوري بدون فيگور بگم؟
مهتاب: نه نميشه. به هيچ وجه.
مرتضي صداش رو بلند ميکنه : آخ آرش بابا بيا اينجا نزديک خودمون باش دور نريا.
مهتاب با کفشش پاي مرتضي رو لگد ميکنه و با حرص ميگه: اگر نگي ديگه باهات حرف نميزنم...