• وبلاگ : كوهپايه
  • يادداشت : داستان بلند (2)
  • نظرات : 2 خصوصي ، 41 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     <      1   2   3      >
     
    + مرسي 


    سلام.

    چه باسليقه. عکسه خيلي خوبه قشنگ حالت اون خانم پيره و اقا پيره تصوير سازي شد. ممنون

    + مرسي 


    مرتضي: هه چي خيال کردي مهتاب خانم اين جانب رو نشناختي که ميپرسي.

    مهتاب: شناختمت اما ميشه خودتم بگي؟

    مرتضي: ببين خانوميِ من، از الان تا هروقت که نفس بکشم راه فراري از دست من نداري. بخاطر يه اشتباه فکرکردم علاقت بهم کم شده داشتم ميمردم بدون که ازين پيرتر هم که باشم بازم يه عاشقم و يه دلداده و سرش آروم خم ميکنه تا صداش رو هيشکي بجز مهتاب نشنوه: فداييتم نفسم.

    مهتاب: آقا مرتضي فکرکنم فهميدي خيط کاشتي داري درو ميکني. نه؟

    مرتضي : حالا هرچي تو هم که مدام مچ بگير.

    مهتاب: آخه نميدوني چي بهم گذشت.

    مرتضي: ديگه بهش فکرنکن منم کمتر غيرتي بازي درميارم. خوبه؟ راضي شدي سرکار خانم؟

    مهتاب آه ميکشه : مرتضي قول بده ديگه به من و علاقم شک نکني؟

    مرتضي: چطوري قول بدم باور کني؟

    مهتاب: دستتو بذار رو قلبت بگو مهتابم ...

    مرتضي: وايسا وايسا تند نرو نميخواي که ملت بهمون بخندن؟

    مهتاب : ديدي ديدي بهانه نيار زود باش بگو بگو بگو

    مرتضي : باشه عجب ها... حالا نميشه همين طوري بدون فيگور بگم؟

    مهتاب: نه نميشه. به هيچ وجه.

    مرتضي صداش رو بلند ميکنه : آخ آرش بابا بيا اينجا نزديک خودمون باش دور نريا.

    مهتاب با کفشش پاي مرتضي رو لگد ميکنه و با حرص ميگه: اگر نگي ديگه باهات حرف نميزنم...

    + رضا 
    سلام
    تا حالا فکر ميکردم حق با مهتابه. نه بابا، حق با مرتضاس. چه تابلوبازي در آورده مهتاب!
    ادامه داستان
    مرتضي: همه اينا به کنار، سر سفره چي؟
    مهتاب: اونجا ديگه چه خبط و خطايي کردم؟!
    مرتضي: ماست چي؟
    مهتاب: چي؟ هم من ماست خوردم هم مسعود؟
    مرتضي: شوخي نکن، دارم جدي حرف ميزنم.
    مهتاب: بگو خُب آقاي جدي!
    مرتضي: ظرف ماست رو از جلوي مسعود برداشتي، ظرف سالاد رو گذاشتي، گفتي آقا مسعود ماست نميخوره!
    مهتاب: خُب، و تو چه نتيجه اي گرفتي؟
    مرتضي: تو از کجا ميدوني اون چي دوست داره و چي دوست نداره؟
    مهتاب:...
    + مرسي 


    اين عکس رويايي تره

    + مرسي 


    مرتضي: واقعا ميخواي بدوني؟

    مهتاب: به نظرت اگر نميخواستم بدونم چرا بايد ازت ميپرسيدم؟

    - مهتاب جان باور داري که دوست دارم؟

    -نه

    -ميشه بگي چرا؟!

    -چون همه ي پفکامون رو خوردي.

    - بابا خسيس ميرم يکي ديگه ميخرم برات.

    -بي زحمت لواشکم بخر.

    -مرتضي با حالت گيجي و کمي شوکه شدن چپ چپ به مهتاب نگاه ميکنه: خوبي؟ طوري شده؟

    - نه مگه بايد طوري بشه تا خوراکي برام بخري؟

    -آخه خيلي وقت بود ترشي جات رو گذاشته بودي کنار

    -خب حالا يهو هوس کردم. فکرکنم آرش هم بدش نياد ببين چه بامزه برعکس ميره بالا.

    -آدم بايد ازين هوس کردن شما خانوما بترسه.

    -مهتاب ريز ميخنده : نترس خبري نيست اصلا نخر بابا خودتو کشتي.

    -نميخواي جدي جوابمو بدي؟

    -حتما بايد دادبزنم خب از نگاهم بخون.آره خودت از نگام بخون. زودباش.

    -مرتضي خيره ميشه به چشماي زيباي مهتاب: اووووووووه نميدونستم انقدر عاشقي دختر. واي به خودم اميدوار شدم.

    -برو لوس نشو انقدر خودتو تحويل نگير

    -مهتاب جان قربونت برم يه چيزي بگم؟

    - چه بااحساس. ههه شما ده تا بگو

    -ازهمين نگاهت ناراحت شدم...

    + بي نام 
    سلام
    منو گذاشتيد تو داستان اين طوري؟
    آقاي قاضيييييييييييييييييييييييي دِ بيا حکم کن کوشيييييييييييييييي؟
    الهي همين الان زمين نشست پيدا کنه دقيقا نزديک همون جايي که مهتاب نشسته يهو مهتاب بيفته اون پايين فقط چادرش به يه جايي گرفته باشه اين نيفته تا مرتضي به بدبختي بکشدش بيرون تا اين همه از بي نام بيچاره مايه نذاريد. بعد مهتاب بفهمه بابا هيچ کي شوهرش نمي شه و مشکلات از اين بزرگ تر هست اين قدر دعوا نکنند.
    اصلا به من چه. فقط نوشته تون خيلي غلط غلوط داره لطفا ويرايشش کنيد.
    + بي نام 
    جناب قاضي
    از پاسخ و همکاري شما صميمانه سپاسگذاريم. از نوع کلام شما برمي ايد که حکم دادگاه عليه من و له جناب کوهپايه است. از آن جايي که ما اهل سطل آشغال سوزاندن و تظاهرات به راه انداختن و شيشه شکستن نيستيم و احترام وافري به قانون و مجريان آن قائليم راي شما را که برخلاف راي ماست کاملا مي پذيريم و صبر مي کنيم تا طاقتمان کلا کار دستتان بدهد. ( )
    با تشکر
    بي نام

    راي صادره از دادگاه: شکايت جناب بي نام از جناب کوهپايه وارد نيست و جناب کوهپايه از کليه اتهامات وارده مبرا هستند.
    پايان دادرسي به اين پرونده اعلام مي شود .
    سلام
    با طرح اين شکواييه و اين جواب، منم دوباره مشتاق شدم بيام و نظر بدم و دوباره درباره داستان فکر کنم.
    حالا فعلا نظر ميدم، ادامه داستان بمونه بعد.
    موافقم که توي يه داستان نبايد همش دنبال يه اتفاق خاص بود يا وارد شدن افراد تازه. داستان ميتوني با دو نفر پيش بره اما قوي باشه و مخاطب رو با خودش همراه کنه و کلي حرف براي گفتن داشته باشه.
    بعضي اتفاقاتي که ما تو داستان ترسيم کرديم يکم دور از منطق بود و من خواننده رو دل سرد ميکرد از پيگيري داستان.
    مثلا وارد شدن يکباره يه مشاور که مورد اعتماد خانم و آقاي خونه است. اونم درباره مشکلي که هنوز نمود ظاهري چنداني نداره و بيشتر ذهن دو طرف رو درگير کرده. تازه اوني که ميره سراغ اين مشاور، مرتضي است که تنها چيزي که ازش تا حالا تصوير شده بود، بي خيالي در پي يه اتفاقه.
    خلاصه
    هم از ابراز نظر بي نام خوشحال شدم و هم از جواب آقاي آتشين صدف.
    فضاي وبلاگ و داستان، قبل از اين شکواييه طنز و جوابش، خيلي دلگير شده بود....

    + آتشين صدف 
    جناب بي‌نام من از سوابق شما و ارادت استاد به شما آگاهم و به شما حق مي‌دهم از کار ايشان دل خوشي نداشته باشيد ولي اين را هم نبايد ناديده گرفت که همان طور که از افتتاح داستان پيداست، داستان از نوع روابط عاطفي بين آدم‌ها و به طور ويژه زن و شوهر است. نکته ي بعد اينکه اين داستان از يک پرسش شروع شد به عبارتي گره اوليه ي داستان علت ناراحتي مرتضي و رفتار سرد او بعد از آن مهماني است. در حالي که با گذشت چند روز از اين داستان هنوز که هنوز است براي من خواننده روشن نيست که چرا؟ بله قدرت تخيل اين اجازه را مي دهد که شخصيت‌هاي تازه‌اي را وارد داستان کرد و همچنين حوادث طبيعي و غيرطبيعي ولي شايد بهتر باشد يک بار فرصتي فراهم شود که خود مرتضي علت ناراحتي‌اش را بگويد و اين طبيعي‌تر است تا اينکه محمدرضايي که هنوز اطلاعات حداقلي از او به خواننده داده نشده نامه بنويسد و بخواهد حرف مسعود را بنويسد. مسعودي که تنها اطلاعاتي که خواننده از او دارد اين است که خواستگار قبلي مهتاب بوده و الان ازدواج کرده و يک بچه دارد. من خواننده تا اينجاي داستان سوالاتي برايم پيش آمده که انتظار دارم پاسخ آنها مستقيم يا غير مستقيم در داستان بيايد يا لااقل مسير داستان به گونه‌اي باشد که به نظر برسد يک زماني پاسخ آنها داده خواهد شد پيش از اين که در مسير بيفتد که اصلا اين پرسش‌ها براي هميشه بي‌پاسخ بمانند. به عنوان نمونه آيا مرتضي هنوز ناراحت است يا کلا بي‌خيال شده؟ اصلا آيا مرتضي از رفتار مهتاب ناراحت شده يا اين حدس خود مهتاب است؟ اصلا مناسبت آن مهماني چه بود؟ مسعود کيست؟ چرا ازدواج او با مهتاب سر نگرفته؟ آيا هنوز بين مهتاب ارتباطي، حسي، نسبتي چيزي هست يا خير؟
    البته من به شما حق مي‌دهم با توجه به اينکه داستان باز است شما مي‌توانيد بگوييد به من چه؟ من مي‌خواهم داستان را هر طور که دلم مي‌خواهد ادامه بدهم اشکالي ندارد ولي خب اين حق را هم به آقاي کوهپايه بدهيد که ايشان هم هر طور دلش بخواهد ادامه بدهد و البته به نظر من براي اين که شيرازه‌ي داستان از هم نپاشد بايد هم ايشان و هم بقيه‌ي دوستان بايد روي يک اصل توافق داشته و به آن پايبند باشند و آن اينکه ابتدا ازهمان جايي که نفر قبلي تمام کرده ادامه بدهند طوري که طبيعي و باورپذير باشد بعد به هر مسيري که دلشان خواست آن را بکشند.

    + بي نام 
    سلام
    ( با عرض معذرت از جناب کوهپايه)
    صداي آرش مهتاب را به خود آورد. به دستانش نگاه کرد. هنوز نامه در دستش بود. از فکر پاره کردن نامه گذشت ولي نتوانست آن را بخواند. نامه را روي سنگ اُپن آشپزخانه و زير ظرف ميوه تزئيني گذاشت و به سراغ آرش رفت که وسط بازي، حوصله اش سر رفته بود و مادرش را مي خواست تا با قطعه هاي کوچک خانه بازي، برايش چيزي بسازد. مهتاب سرگرم آرش شد و فراموش کرد نامه را از آشپزخانه بردارد.زمان گذشت و و مادر و پسر منتظر رسيدن مرد خانه شدند...
    ناهار خوش مزه ي مهتاب رنگ اين چند روز دلخوري را از دل هر کسي مي شست اما کدبانوي زيباروي خانه گويا هنوز نگران چيزي بود و مرد مي توانست اين را با يک نگاه بفهمد. مخصوصا که هنوز از ماجراي مسعود و ليلا چيزي نگذشته بود.
    ( دوست داريد هم حذفش کنيد. اين متن با چاشني بدجنسي نوشته شده )
    + بي نام 
    با سلام و احترام به محضر قاضي محترم جناب آقاي آتشين صدف
    اينجانب بي نام مشتري پر و پا قرص و سابقه دار وبلاگ کوهپايه از صاحب اين وبلاگ در نوع نوشتن اين داستان گلايه داشته و از شما قاضي محترم تقاضاي رسيدگي به شکوائيه اينجانب را دارا مي باشم.
    ماجرا از اين قرار است که يک روز کسي نشسته بود و صداي باز بودن شير آب روي ظرف ها و شکستن يکي از آن ها به گوش رسيد. در اين بين شخصيت هايي مثل مهتاب، مسعود، آرش و ليلا پيدا شدند و شخصيت اصلي داستان که مرتضي نام گرفت را در شرايطي حاد و ناراحت فرو بردند.
    در طول داستان اين جانب تلاش نمودم تا فضا را از اين حالت خارج کرده و نفر ديگري به داستان اضافه شود تا کمي از حالت داستان ها و رمان هاي معمولي خارج شود. يک بار کسي را فرستاديم در را به شدت کوبيد به اين اميد که مثلا اجنه اي چيزي وارد داستان شود اما جناب کوهپايه توسط نيروي نفوذي شان مرتضي در را بستند و صداي مهيبش را گردن باد و باز ماندن در گذاشتند!!! چيزي که من به شدت آن را انکار مي کنم. ( آخه من اونو فرستادم خودم مي دونم کي بود) دفعه بعد نامه اي از محمد رضا فرستاديم باز نرسيده به متن هاي حساس که شايد به نفع مهتاب هم باشد نامه توسط عامل نفوذي ديگر؛ يعني خود مهتاب ريز ريز شد و حتي پوست و تخمه خربزه ها را هم روي آن گذاشتند که کسي نتواند آن را چسب بزند.
    جناب قاضي من از شما بزرگوار محترم مي پرسم اين چه وضعش است؟اصلا حالا که قرار است فضا دو نفره باشد اين آرش بدبخت را هم بفرستند مسافرتي چيزي از دستش خلاص شوند.
    من از دادگاه محترم تقاضا دارم از اين بزرگواران راوي بخواهند پايشان را از زندگي خصوصي دو نفر ديگه بکشند بيرون. اصلا به ما چه که اين ها اختلافشان چه بوده؟ بابا يه سونامي، دزدي، زلزله اي، جني ، ارواحي، زن بدجنس همسايه اي، هيجاني چيزي نه اينکه نامه بدهيم دست پسرشان آن را هم ريز ريز کنند!!
    عاجزانه از شما قاضي دادگستر تقاضاي رسيدگي عاجل به شکوائيه اين جانب را دارم.
    با تشکر
    بي نام

    + بي نام 
    سلام
    ادامه داستان:
    نمي خواهم ناراحت بشي ولي راستش نه قبول نمي کنم.
    و خودش را در حالي که دستش را از دور گردن مرتضي باز مي کرد خيلي آرام عقب کشيد و به چشمان مرتضي نگاه کرد. مرتضي شوکه شده بود. با کمي اخم و تعجب، خيره خيره به چشمان زيباي مهتاب نگاه مي کرد. فکرش را هم نمي کرد اين چنين جوابي بگيرد يعني مسعود...؟!! پس چرا محمد رضا به او گفته بود اشتباه مي کند؟ يعني راست مي گويد؟
    بعد از ثانيه اي سکوت لب هاي مهتاب کمي به دو طرف صورت کشيده شد، لبخند ملايمي زد و گفت: آخه کدوم دختر عاقل، به يه مرد خوش تيپ و تحصيل کرده و خوب عين تو جواب مثبت مي ده؟!! بعد به حالت سوالي و با شيطنت گفت: مگه خلم بهت بگم...
    و به مدل نوعروس ها سر سفره عقد ادامه داد: بــــــــــــــله
    و زد زير خنده. مرتضي بله گفتن ها و سربه سرگذاشتن هاي مهتاب را دوست داشت. نفس راحتي کشيد. لبخندي زد و خيلي سريع به نشانه ي اعتراض يک ذره از موهاي بلند و قهوه اي مهتاب را کشيد و گفت: اي بدجنس! هر دو بلند خنديدند.
    روز بعد همه چيز مثل هميشه شروع شد. کار خانه براي مهتاب، بازي براي آرش و اداره رفتن براي مرتضي.
    مهتاب تند و تند به شستن ظروف و پختن غذا و کارهاي خودش سرگرم بود. مي خواست وقتي همسرش به خانه مي آيد تلافي اين چند روز را با غذايي خوش مزه که با کدبانويي و سليقه هرچه تمام تر پخته شده بود درآورد. صداي زنگ آمد. آرش در را باز کرد. صداي مردي غريبه بود: سلام آقا کوچولو. مامان، بابات خونه نيستند؟
    - مامانم هست ولي بابام رفته سر کار. شما دوست بابام هستيد؟
    - نه عزيزم. من پستچي هستم. برو به مامانت بگو بياد دم در.
    - باشه
    و از همان جا فرياد زد: مامان مامان بيا آقا پستچيه.

    + بي نام 
    مهتاب چادر سر کرد و پشت در آمد. بر روي برگه هاي پستچي امضايي کرد و نامه را تحويل گرفت. نامه از محمد رضا بود. هيچ وقت محمد رضا براي مهتاب نامه ننوشته بود. همين ديروز مرتضي پيش محمد رضا رفته بود. نکند نامه مربوط به او و ...با عجله نامه را باز کرد:
    سلام مهتاب خانم. حالتون خوبه؟ امروز مرتضي پيش من آمد و مشکل پيش آمده را برايم بازگو کرد ولي راستش قبل از او مسعود آمده بود و حرف هايي زد و خواست آن ها را با شما درميان بگذارم. من به مرتضي گفتم اشتباه مي کند و با حرف زدن او را آرام کردم. ولي از ان جايي که به مسعود هم قول داده بودم که شما را در جريان حرف هايش بگذارم اين نامه را نوشتم. اميدوارم با خواندن اين سطور زندگي خوبي داشته باشيد. مسعود گفت:...
    + مرسي 

    بي مزه اش نکنيد خط آخرشو کوچولو نکنيد ديگه.
    + مرسي 


    (خيلي جنگيدم کامنت نذارم الان ديگه نميشه!)

    مهتاب: چرا اين سوالو ميپرسي؟

    مرتضي: قرار نشد سوالو با سول جواب بدي. بگو راستشو بگو؟

    مهتاب از نگاه کردن به مرتضي طفره ميره.

    مرتضي: چيه؟ سوالم انقدر سخته که داري فکر ميکني؟

    مهتاب بازم سکوت ميکنه و سرشو ميندازه پايين.

    مرتضي دستشو ميذاره زير چانه مهتاب و ميگيره بالا : به من نگاه کن و بگو ؟

    مهتاب مثل هميشه نگاه مهربونش رو به چشماي مرتضي ميندازه آرش هم چشماش مثل پدرش آبيه. اما مهتاب دوست داشت مثل رنگ چشماي خودش رنگين کماني باشه.

    مرتضي: اذيتم نکن هرچي تو دلته بگو فکرنکن منم که اين سوالو پرسيدم . ببين جون مامانت رو قسم خوردي.

    مهتاب دستشو دور گردن مرتضي حلقه ميکنه لبشو مياره دم گوش مرتضي و آروم زمزمه ميکنه...

     <      1   2   3      >