مهتاب که قهوه اش به نصفه رسيده بود با شنيدن حرف مرتضي از خوردن ماند. با اين که دوست داشت مشکل حل شود ولي مي ترسيد حرفي بزند. درونش پر از آشوب شد. بايد چه جوابي به مرتضي بدهد؟ صداي سرفه آرش بلند شد. هر دو رويشان به سمت اتاق آرش چرخيد و مهتاب که فرصت مناسبي براي گريز ديد گفت: حتما باز روش باز مونده. بذار برم يه سر بزنم، ميام.
مرتضي نگاهي کرد و گفت : آهان اون موقع که تصادف کرده بودم يه مدت عصا دستم بود تا کامل خوب بشم رو مي گي. خوب يادمه. از بس مثل پيرمردها تازه بدتر راه رفته بودم خسته شده بودم و حساس. دلم مي خواست مثل قبلش بدوم تو زمين فوتبال. تيممون داشت آماده مي شد برا مسابقات اونم با يکي از تيم هاي مهم. يادم نيست دقيق کدوم تيم بود ولي خيلي خورده بود تو ذوقم. بعد اون وسط يه بار تو جمع گفتي بريم کوهنوردي. فکر کردم مي خواهي ضايعم کني. بعد فهميدم منظورت دامنه کوهه. ولش کن مهم نيست.
مرتضي خنده اش گرفته بود. اين سوال مهتاب نشان مي داد چقدر همسرش را دوست دارد. هر وقت بينشان بحثي پيش مي آمد و يا به خاطر چيزي از هم دلخور مي شدند مهتاب به سراغ ايميل هاي دوران نامزدي مي رفت و بعد از گذشته مي پرسيد تا طعم تلخ بحث هايي که از هم دورشان مي کرد زودتر يادش رود.
مهتاب منتظر جواب بود . از سکوت و لبخند مرتضي تعجب کرده بود. گفت: چرا مي خندي؟ مرتضي گفت چون هميشه از وسط حرف برا من تعريف مي کني. کدوم ايميل؟ کي ؟ چي؟ کجا؟
مهتاب هم لبخندي زد چون مرتضي کمي آرام تر از سرشب به نظر مي رسيد. گفت: بابا همين ايميل، نگاه کن، نوشتي برا کوهنوردي و عصا و اين ها.