• وبلاگ : كوهپايه
  • يادداشت : ...
  • نظرات : 0 خصوصي ، 29 عمومي
  • آموزش پیرایش مردانه اورجینال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     <      1   2      
     
    + مامور اداره ثبت احوال 
    خانم خونه مهتاب اسم تو شناسنامشه، مهناز صداش ميکنن.
    + ذره بين 

    تازه خبر نداريد آقاي خونه براي شام مهمون داشته بعد، از غروب کنترل تلوزيون رو دست گرفته و لم داده جلو تلوزيون!!!!!!!!

    + محمد رضا آتشين صدف2 

    ببخشيد استاد! ايشون که با نام شما کامنت ميذارن خودتونين؟سخنگوي شمان؟
    يا دارن از فرصت استفاده ميکنن؟

    درضمن خانوم خونه اول اسمش مهتاب بود بعد شد مهنازا! دقت کردين؟

    + محمدرضا آتشين صدف 
    من پيشنهاد مي کنم کسي منتظر عمومي شدن نظرات نمونه. فوقش دو نفر يا سه نفر داستان را با هم ادامه بدن. استاد مي تونه به ترتيب آنها را با نام هاي آغازه ي 1، 2... مشخص کنه بعد هر کسي خواست ادامه بده معين کنه که کدوم رو مي خواد ادامه بده و اون وقت براي اينکه کار سخت نشه همون آغازه ي ادامه داده شده بمونه و بقيه حذف بشه.

    ذهنش بهم ريخته بود. روي کاناپه ازين پهلو به آن پهلو شد. افکارش نظم نداشت. انگار ده نفر هم زمان داشتند در سر او فرياد ميزدند. بعضي ها هم فقط به او خيره شده بودند و چپ چپ نگاهش مي کردند و گاهي لبخندي تلخ به او تحويل ميدادند. کاش امشب مرتضي با او حرف زده بود. نه کاش حاقل نگاهش مي کرد. شايد در ثانيه تلاقي نگاهشان، آرامشي را که به دنبالش بود، در نگاه او مي يافت. دوباره آن دو ساعت مهماني هجوم آورد به خاطرش. لبخندهاي معصومانه ليلا. ليلاي مهرباني که نمي توانستي تصور کني تا کنون کسي ازو رنجيده باشد. امشب چقدر براي مهناز حرف زده بود وقت آماده کردن سفره؛ از هنرش در درست کردن ترشي و چيدن سفره تا بافتن دستگيره و درست کردن عروسک براي شهربانو. حتي از سرماخوردگي هفته پيش دخترش هم گفته بود و براي آرش هم چند تايي داروي گياهي تجويز کرده بود تا سرفه هايش بهتر شود. ياد آرش افتاد؛ راستي سرفه هايش بهتر شده بود يا با همان حال به اتاقش رفت و خوابيد؟

    باز هم غلطي زد و روي دست راستش خوابيد. امشب ليلا گفته بود و گوش هاي مهناز هم فقط شنيده بود. همان زمان هم سنگيني نگاههاي مرتضي را حس ميکرد. يعني ليلاي مهربان پر حرف دوست داشتني هم امشب از علاقه قديمي او به مسعود بو برده بود؟ پيشانيش گر گرفته بود. اين افکار داشت ديوانه اش مي کرد...

    + خسته شدم ديگه 
    سلام
    ما هي از ديشب ميخوايم داستان رو ادامه بديم، هي منتظر نمايان شدن اين کامنتاييم.
    نگو اينا اصلا ربطي به داستان نداشته.

    + محمدرضا آشين صدف 
    اگر من جاي استاد بودم مي گفتم وبلاگ نويس يه چيزي مي نويسه هر کي دوست داشت نظرش رو بنويسه که بقيه خواننده ها هم بدونن اگه هم دوست نداشت که نمي نويسه بعد وبلاگ نويس هم اون نظر رو مي خونه دوست داشت جواب مي ده دوست هم نداشت جواب نمي ده. يعني آزادي. به قول بابا طاهر غيرعريان: چه خوش بي، آزادي از هر دوسر بي/ که يک سر آزادي، هم دردسر بي. به هر حال اصلا به من چه!
    + همه چي آرومه 

    من فکر ميکنم بهتره براي اينکه کدورتها از بين بره آدمها درباره چيزي که موجب اختلافشون شده و درباره انتظاراتشون از هم ديگه ،با هم حرف بزنن. نه اين که سرشون رو با يه چيز ديگه گرم کنن. حتي اگر وبلاگ نويس باشن يا کامنتگذار.
    و تصور نميکنم بازي کردن راه حل خوبي براي فراموش کردن بعضي چيزها باشه. شايدم ديگه از سن و سال ما گذشته.
    به هر حال من تا تکليفم معلوم نشه و معلوم نشه که بلاگر محترم چه توقعي از من نوعي به عنوان کامنتگذارش داره و صريحا جواب کامنت قبلي اي که گذاشتم رو نگيرم، حتي يک کلمه- از شرکت در اين بازي انصراف ميدم.
    اما عجالتاً
    يکي اون شير آب رو ببنده! آقا 24 ساعته آب بازه هيچکي هم عين خيالش نيست!

    + بي نام 
    آرش با بي حوصلگي بلند شد مي دانست چه کاري بايد انجام دهد. نزديک پدر ايستاد و با حالتي کمي کلافه از اين وضع، چشم در دهان پدر دوخت. مرتضي گفت: آرش بابايي مي دوني چي ازت مي خواهم؟
    و قبل از اينکه حرفش را تمام کند صداي بلندي توجه همه را به خود جلب کرد. کسي در را به شدت مي کوبيد. انگار خبر مهمي دارد يا عصباني است يا... مرتضي و آرش نگاهشان به در ميخکوب شد. مهتاب هم به سرعت از آشپزخانه بيرون آمد. و دم در آشپزخانه ايستاد. دستمالي که ظرف هاي شسته را با آن پاک کرده بود هنوز دستش بود. همه به هم نگاه کردند. بالاخره مرتضي بلند شد و در را باز کرد...
    راستي يه قشنگي ديگش هم اينه که بايد سعي کني طرحي رو که تو ذهن اونايي ديگست حدس بزني.
    و به شکلي که داستان يه هو لوس و بي نمک نشه و يهو به ته خط نرسه، چند جمله بر اساس چيزي که حدس زدي بنويسي.
    خيلي بامزس نه؟
    نذاريم داستانمون تو شخصيت پردازي ضعيف از آب دراد.
    ازين داستاناي قصه محوري که از اولش تهش معلومه چيه، نشه.
    سلام
    خيلي کار جالبيه
    طرح يه داستان رو در ذهنت ميسازي، بعد يه قسمت کوچيکش رو اينجا مينويسي.
    نفر بعدي تمام طرح تو رو به هم ميريزه و جور ديگه ادامه ميده. و بعد دوباره بايد بشيني و يه طرح نو بريزي.
    خيلي جالبه، يه جور تن دادن به ائتلافه خودش.

    صبر و تحمل ميخواد انصافا!

    + رضا 
    مرد:
    صداي گريه اش دارد ديوانه ام ميکند. خودش مي داند که چقدر دوستش دارم. اما اين فکر مثل خوره افتاده به جونم، نميتوانم بي خيال قضيه بشوم. بايد برم سراغ مسعود، شايد او حرفي براي گفتن داشته باشد. دلم نميخاد اينجوري گريه کند، بايد آرش را بفرستم برود توي اشپرخانه، مهتاب جلوي آرش گريه نميکند.
    آرش بابا بيا اينجا...
    ( به نظرم نام بر روي شخصيت ها بگذاريم)
    + ذره بين 
    بي زحمت اون "خره" ما رو به صورت "خوره" تصحيح کنيد.
    + بي نام 
    سلام
    کودک:
    آخ خدايا اون شبکه کارتون داره اين بابا هم حاضر نيست کانال عوض کنه. اه همش فوتبال...حالا هم که دعواشون شده نمي شه به هيچ کدومشون هيچي گفت. اينم زندگيه واسه ما ساختن؟ کسي نيست بگه بچه مي خواستيد چي کار شما که همه اش دعوا داريد. الان لابد منو مي فرسته برم آشپزخونه ببينم چه خبره...ا؟ گل شد. حواس بابا کجاست؟ چرا هيچي نمي گه؟ گيج شدم
     <      1   2