ذهنش بهم ريخته بود. روي کاناپه ازين پهلو به آن پهلو شد. افکارش نظم نداشت. انگار ده نفر هم زمان داشتند در سر او فرياد ميزدند. بعضي ها هم فقط به او خيره شده بودند و چپ چپ نگاهش مي کردند و گاهي لبخندي تلخ به او تحويل ميدادند. کاش امشب مرتضي با او حرف زده بود. نه کاش حاقل نگاهش مي کرد. شايد در ثانيه تلاقي نگاهشان، آرامشي را که به دنبالش بود، در نگاه او مي يافت. دوباره آن دو ساعت مهماني هجوم آورد به خاطرش. لبخندهاي معصومانه ليلا. ليلاي مهرباني که نمي توانستي تصور کني تا کنون کسي ازو رنجيده باشد. امشب چقدر براي مهناز حرف زده بود وقت آماده کردن سفره؛ از هنرش در درست کردن ترشي و چيدن سفره تا بافتن دستگيره و درست کردن عروسک براي شهربانو. حتي از سرماخوردگي هفته پيش دخترش هم گفته بود و براي آرش هم چند تايي داروي گياهي تجويز کرده بود تا سرفه هايش بهتر شود. ياد آرش افتاد؛ راستي سرفه هايش بهتر شده بود يا با همان حال به اتاقش رفت و خوابيد؟
باز هم غلطي زد و روي دست راستش خوابيد. امشب ليلا گفته بود و گوش هاي مهناز هم فقط شنيده بود. همان زمان هم سنگيني نگاههاي مرتضي را حس ميکرد. يعني ليلاي مهربان پر حرف دوست داشتني هم امشب از علاقه قديمي او به مسعود بو برده بود؟ پيشانيش گر گرفته بود. اين افکار داشت ديوانه اش مي کرد...