طراحی وب سایت شعر - کوهپایه
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مازاد دانشت را که به برادر بی بهره از دانشت می رسانی، صدقه تو بر او به شمار می آید . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

حال منو می گیری!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 93/4/17 7:41 عصر

 

با سلام خدمت همه ی دوستان و عذرخواهی بابت این همه تاخیر


کار جدید اینجانب صوتی (از دقیقه ی 10 به بعد)

 

اینم تقدیم به شما واسه افطاری. نوش جان

 


 





کلمات کلیدی : شعر، طنز، رادیو معارف، آش، مهربان باشیم، ضرب المثل

اولش خرما، آخرش حلوا!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/7/9 8:4 صبح

 

دوستی دارم فرهیخته و باذوق که مسئولی فرهنگی است و گاهی جمله‌های نابی ببیند، برایم می‌فرستد، دیروز این دو بیت را به پیامک فرستاد:


ترس دارم عاشقانت مست و مجنون‌تر شوند
روبروی خانه‌ات بگذار پرچین بیش‌تر!

خواب دیدم (نیستی) تعبیر آمد (می‌رسی)
هر چه من دیوانه بودم ابن سیرین بیش‌تر!

"امیرعلی سلیمانی"

برایش نوشتم جالب بود. راستی خبر داری که من هم مسئول فرهنگی یه جایی شدم؟


- نععع! چه عالی! کجا؟


- سکرته.


- واقعا؟!


- نه بابا! شوخی کردم؟ (و برایش نوشتم)


- خب به سلامتی! مبارک باشه.


- کی شیرینیشو بخوریم؟


- شما تجربه‌ات بیشتره. تو این موارد معمولا چی می‌دن؟


- مطابق فصل و زمان باشه بهتره دیگه! تو این روزای پاییزی اگه عصر باشه یه قهوه‌ ترک و یه کیک شکلاتی هم راضیم.

 

                                          


- اولا که عرض کردم مسئول فرهنگی یه جایی شدم نه رئیس کل ثانیا به نظر من تو این موارد اولش که مسئولیت رو می‌گیری باید خرما بدی و آخرش که بیرونت می‌کنن حلوا!

 

                                          

 

                                                       


 





کلمات کلیدی : شعر، حلوا، ابن سیرین، مسئول فرهنگی، قهوه ترک، کیک شکلاتی، خرما

بال پرستو

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/6/12 3:36 عصر

 

 

          ناگزیر از سفرم، بی سرو سامان چون باد
                                       
                                                      به گرفتار رهایی نتوان گفت آزاد

          کوچ تا چند؟! مگر می‌شود از خویش گریخت

                                                   بال تنها غم غربت به پرستوها داد


                                                                فاضل نظری

         

فایل صوتی شعرخوانی شاعر در محضر رهبری

 

 




کلمات کلیدی : شعر، بال پرستو، فاضل نظری

زندگی مثل سیابازی...!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/6/11 11:8 عصر

 

 

 

       زندگی مثل سیابازی است، آدم هر چقدر


                               دوستدارانش فراوان‌تر، خودش تنهاتر است.

                                                                   

                                                                  (پانته‌آ صفایی بروجنی)

 

                                      فایل تصویری شعرخوانی شاعر در محضر رهبری



 

 

 




کلمات کلیدی : شعر، سیابازی، پانته آ صفایی

دوسِت دارم 5 تا!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/5/16 1:48 عصر

 

مقیاس‌های اندازه‌گیری بچه‌ها چقدر جالبه! به علی پسر 4 ساله‌ی داداشم که داشت می‌رفت سوار قطار بشود، گفتم: علی‌جون خوشحالی؟ گفت: آره. گفتم: چقدر؟ گفت: 5 تا و پنجه‌ی دستش را باز کرد و 5 تا انگشتش رو نشونم داد.


به زهرا گفتم: زهرایی اون آقاهه رو ببین چقدر شبیه آقاجونه. گفت: کجا؟ از پنجره‌ی ماشین نشونش دادم گفت: ببین شلوار قهوه‌ای، تک‌پوش سفید. شکمشم مث خودشه. با یه حالت دلخوری گفت: نگو شکمش. گفتم: پس چی بگم؟ خب شکم داره. گفت: حالا اگه اینجا بود می‌گفتی "شکمش"، چی می‌خواستی بگی؟ (یعنی این حرف رو جلو خودش بزنی ناراحت می‌شه. وروجک کلک‌های خودمو به خودم می‌زنه). بهش گفتم: آقاجونو دوست داری؟ گفت: اندازه‌ی ی ی ی یه عمر!


به زهرا که حسودی می‌کرد و بهانه می‌گرفت که برای اونم عینک آفتابی بگیرم. گفتم: بهم میاد. گفت: خیلیم زشته. ده دقیقه بعد بهش گفتم: عینکو حال می‌کنی؟ گفت: هیچم حال نمی‌کنم. گفتم: نه واقعا زشته؟ گفت: یه کمِ یه کم اندازه‌ی یه کبوتر!


این را که گفت: یاد اندازه‌هایی افتادم که سهراب در شعرش می‌گوید:


... من به اندازه‌ی یک ابر دلم می‌گیرد...


... باید امشب چمدانی را که به اندازه‌ی تنهایی من جا دارد بر دارم...

 

 

و رابطه‌ی بین شعر و کودکی...

 




کلمات کلیدی : شعر، سهراب، کودکان، مقیاس اندازه گیری

اسرار حرفه ای طنز!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/5/5 2:3 عصر

 

 

دوستی برایم شعری طنز فرستاد. برایش نوشتم می‌خوای کاری یادت بدم که لذت خوندن شعر طنز واست دو برابر بشه؟

گفت: اوهوم

گفتم: شعر رو سر و ته بخون. یعنی قشنگ از مصرع آخر شروع کن برو اول.

گفت: واقعا؟

گفتم: امتحان کن جواب می‌ده. مخصوصا اگر قالبش مثنوی باشه.

گفت: چه جالب!

گفتم: اینم از اسرار حرفه‌ای.

بعد گفتم: می دونی چرا این طور میشه؟

گفت: نچ

گفتم: چون شاعر طنزپرداز همه رو گذاشته سر کار خب. وقتی تو شعر اونو سر و ته می‌خونی شاعر رو هم تو می‌ذاری سر کار.

گفت: نه بابا!؟

گفتم: بله بابا. تازه این که چیزی نیست. لذت من سه برابره.

گفت: چطور؟

گفتم: چون من تو رو هم می‌ذارم سر کار!

 

حکایت

کفش‌فروش اصفهانی به مشتری‌اش قول داد که اگر این کفش گرانقیمت را از او بخرد، کاری یادش می‌دهد که کفشش دو برابر عمر کند. مشتری به این شرط قبول کرد که اگر آموزش او قانع‌کننده نبود، پولش را پس بگیرد. کفش‌فروش گفت:

- میگم هان. تا حالا قِدمات هر چقِدر بودس، اِز حالا، دو برابر باس ورداری!

 

 




کلمات کلیدی : شعر، طنز، کفش، اسرار حرفه ای، مثنوی، اصفهان

سپهری و انتظار گودو!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/3/17 12:15 عصر


امروز نمایشنامه‌ی "در انتظار گودو" از ساموئل بکت رو می‌خواندم که در آن دو پیرمرد به نام‌ها استراگون و ولادیمیر در اوج استیصال و بیهودگی چشم به راه گودو هستند. کسی که آینده‌ی آنها در دستان اوست؛ با این حال آنها چیز زیادی درباره‌ی او نمی‌دانند طوری که حتی مطمئن نیستند اگر او را ببینند بشناسند!


آنها در چنان تردیدی غرق شده‌اند که حتی اطمینان ندارند که آن رور و آنجا دقیقا همان زمان و مکانی باشد که با گودو قرار دارند. سرانجام روز به پایان می‌رسد و پسرکی از طرف گودو می‌آید و خبر می‌دهد که گودو "امروز غروب نمی‌آد ولی فردا حتما" و آنها می‌مانند و فکر حلق‌آویز کردن خود که از صبح به آن فکر کرده بودند. حلق‌آویز کردن خود بر درخت خشکیده‌ای که در کنار آنهاست.

 

 

 


وقتی داشتم نمایشنامه را می‌خواندم بارها شعر "نشانی" سپهری" به ذهنم تداعی شد و شباهت‌ها و تفاوت‌های آن با این نمایشنامه.

 

نشانی


"خانه‌‌ی دوست کجاست؟" در فلق بود که پرسید سوار.

آسمان مکثی کرد.

رهگذر شاخه‌‌ی نوری که به لب داشت به تاریکی شن‌ها بخشید

و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:

"نرسیده به درخت،

کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است

و در آن عشق به اندازه‌ی پرهای صداقت آبی است

می‌روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر به در می‌آرد،

پس به سمت گل تنهایی می‌پیچی،

دو قدم مانده به گل،

پای فواره‌‌ی جاوید اساطیر زمین می‌مانی

و تو را ترسی شفاف فرا می‌گیرد.

در صمیمیت سیال فضا، خش‌خشی می‌شنوی:

کودکی می‌بینی

رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه نور

و از او می‌پرسی

خانه‌ی دوست کجاست."



 

 





کلمات کلیدی : شعر، سهراب سپهری، انتظار، در انتظار گودو، ساموئل بکت، نشانی

ترانه های نفرت! چرا؟

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/3/12 11:46 صبح


یکی از پرسش‌هایی که چند سالی است گهگاه به آن فکر می‌کنم و درباره‌ی آن مطالعه، این است که چرا فضای شعرهای عاشقانه‌ی ما از قدیم تا الان، چه غزل و چه ترانه، پر از غم و درد و فراق و حسرت و خستگی و افسوس و تنهایی و... است.


پرسش تازه‌ای که حدود یک سالی است به قبلی اضافه شده این است که چرا این روزها ترانه‌های زیادی سروده و خوانده می‌شود که در آنها از سوز و گدازهای عاشقانه دیگر خبری نیست؛ از دوستت دارم و بیا و بمون و از دوریت می‌میرم و منتظرم برگردی و همیشه به یاد توام و... خبری نیست؛ به جای اون، حرف‌ها چیزی تو  این مایه‌هاست:


دوستت ندارم

ازت بدم می‌آد

برو

نمون

رفتی برو به درک

گندیدی بریدمت

رفتی با یکی دیگه دوست شدی هیچ خیالی نیست

کی گفته تو نباشی/ ستاره بی‌فروغه / عروسکا بدونین/ که عاشقی دروغه!

...


چیزی که به آن "ترانه‌های نفرت" یا "ضدعاشقانه‌ها" می‌گویند.

 






کلمات کلیدی : شعر، غزل، عاشقانه، ترانه، ضدعاشقانه، ترانه نفرت

شادی با شعر غمگین!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 92/3/11 5:19 عصر

 

روزی دوستی لینکی به یارانه، نه رایانامه‌ام فرستاد که در آن نوشته بود: فقط یه ایرانی می‌تونه با آهنگِ باز منو کاشتی رفتی/ تنها گذاشتی رفتی/ دروغ نگم به جز من/ یکی دیگه داشتی رفتی... بندری برقصه! 



مدتی پیش دوستی برایم گفت که از کوچه‌ای که پنجره‌ی کلاس‌اولی‌های مدرسه‌ا‌‌ی ابتدایی در آن بود، رد می‌شده که می‌شنیده بچه‌ها با دست‌زدن ریتمیک، شعرخوانی موزون خانم معلم را با صدای بلند همراهی می‌کرده‌اند! شعر این بوده:


بشنو از نی چون حکایت می‌کند

از جدایی‌ها شکایت می‌کند


کز نیستان تا مرا ببریده‌اند

از نفیرم مرد و زن نالیده‌اند


سینه خواهم شرحه شرحه از فراق

تا بگویم شرح درد اشتیاق

...

(مولانا)







کلمات کلیدی : شعر، مولانا، آهنگ، غم، شادی، رقص، دست

... نگفته به!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/10/14 1:19 صبح


امشب گزیده‌دفتری از شعرهای استاد مرحوم امیری فیروزکوهی را ورق می‌زدم. شعری از آن به دلم نشست که تا بارها نخواندمش رهایم نکرد؛ گرچه هنوز هم رها نکرده است. آنچه در این شعر مرا بیش از هر چیز خوش آمد، نه خوش‌نشستن واژه‌‌قافیه‌های عامیانه‌ای مانند شنفته، رُفته در کنار کلماتی فاخر مثل نهفته و خفته و نه عاطفه‌‌ی صادقانه‌ی شاعر که نفس او را در یک قدمی خود حس می‌کنی و نه آهنگ اندوهناک وزن "مستفعلن مفاعل مستفعلن فَعَل" و نه ایهام‌ها و نکته‌سنجی‌های آوایی و معنایی و... که بیش از همه حکمت‌آمیز و حکمت‌آموز بودن آن بود؛ چیزی که در شعرهای روزگار ما غریبه است.


بیشتر شعرهایی که این روزها می‌شنویم در بهترین حالت ترکیب متوازن و منسجمی هستند از توصیف‌های بیرونی و واگویه‌های درونی با تصویرهایی بکر و آرایه‌های لفظی و معنایی، همراه با بازی‌هایی زبانی و نازک‌‌خیالی‌های شگفت و رندی‌هایی خوشایند؛ با این همه عنصر اندیشندگی صیقل‌‌یافته با حکمت‌های آسمانی و تجربه‌ها و سخن‌های حکیمانه‌ی پدران ما چیزی است که کمتر نشانی از آن می‌یابیم و در این شعر می‌بینیم؛ حکمتی از آن دست که در سخن فردوسی و خیام و سعدی و حافظ و مولانا می‌شناسیم.




درد دل شکسته‌ی ما ناشنفته به

آن قصه‌ای که غصه فزاید نگفته به


آن به که باخبر نشود کس ز حال ما

دردی که چاره‌ای نپذیرد نهفته به


دل را که جای مهر بود از غبار قهر

پاکیزه کن که خانه ز خاشاک رُفته به


زان یکدم است فاصله‌ی مرگ و زندگی

کان ره که رفتنی است به یک گام رَفته به


چشم به ناز بسته‌ی او را به خود گذار

بازش مکن به بوسه‌ که بیمار خفته به


اینجا چو غنچه‌ی دل ما ناشکفته بود

آن گل که روید از گِل ما ناشکفته به


کس با خبر ز حال امیر اسیر نیست

زاری نهفته خوشتر و خواری نگفته به[1]


پاییز 33



[1] . فریب شعر، گزیده‌ی شعر مرحوم استاد امیری فیروزکوهی






کلمات کلیدی : شعر، امیری فیروزکوهی، حکمت

<      1   2   3      >