طراحی وب سایت ازدواج - کوهپایه
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بنده، دانشمند نباشد مگر آنکه بر بالاتر ازخود حسد نورزد و فروتر از خود را خوار نشمرد [امام باقر علیه السلام]

خواستگاری در 108 سال پیش

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 91/4/28 12:36 صبح

 

(سندی تاریخی از شیوه‌ی خواستگاری تا ازدواج در 108 سال پیش- دوره‌ی مشروطه-، برگفته از کتاب سیاحت شرق، اتوبیوگرافی مرحوم آقا نجفی قوچانی)

صبح در میان صحن [حرم امام حسین (ع)] یکی از رفقا گفت: فلانی اگر زن می‌خواهی مثل همیشه که زیارت حبیب بن مظاهر را می خوانی بعد از دو رکعت نماز و یک سوره‌ی یاسین به هدیه‌ی حبیب بخوان و بعد از آن حاجت خود را بخواه که به زیارتی دیگر نمی‌آیی الّا آن که زن‌دار باشی...

القصه من رفتم همین کار را کردیم و لکن وقت حاجت خواستن گفتم: حبیب! من زن می‌خواهم که با او به خوبی و خوشی زندگانی کنم نه آن که طوق لعنت به گردن من بیندازی و حال من را بسنج که من از عهده‌ی مخارج خودم برنمی‌آیم تا چه رسد به زن و بچه که حقیقتا چاه ویل و حرص مجرد و جهنم دنیاست...

فردای آن روز پیاده از راه طویرج آمدم به طرّاده (بلم) نشستم و آن مطلب هم از یادم رفت، کما فی‌السابق مشغول درس و بحث و کارهای طلبگی خود شدم...

... من ساعت دوازده شب از حرم (حضرت علی (ع)) بیرون شدم. می‌خواستم به سرعت خود را به مدرسه برسانم و آبگوشت را برای خوردن مهیا سازم، دو نفر از رفقای خراسانی در میان صحن نشسته بودند مرا آواز نمودند، رفتم پهلوی آنها نشستم یکی از آنها که عیالی از کربلا گرفته بود به من گفت چرا زن نمی‌گیری؟... خویشان کربلایی ما فعلا به زیارت آمده‌اند و در منزل ما هستند و اینها خانواده‌ی نجیب و خوب هستند و دختر خوبی هم دارند و من سالها با این‌ها خویشی و رفت و آمد ارم بسیار خوب هستند و اگر اجازه می‌دهی من خواستگاری کنم.

... گفتم اگر چنین است که تو می‌گویی دیر شده زودتر انجام بده و من حالا منتظری دارم باید بروم، برخاستم و رفتم به مدرسه... صبح برخاستم استخاره نمودم که خوب بود.

جناب شیخ خواستگار، صبح آمد مدرسه که من ابراز کرده‌ام مطلب را و گفته‌اند باید استخاره کنیم و لکن تو را اجمالا می‌خواهند ببینند و من عصری که روضه‌خوانی دارم به عنوان روضه بیا آنجا.

گفتم: می‌آیم ولکن تو هم به اشاره‌ای مخفیانه پدر او را به من نشان بده که من از قد و هیکل و قواره‌ی او چیزهایی بلکه استنباط کنم که البعره تدل علی البعیر (سرگین نشانه‌ی شتر است) تا پر تیری به تاریکی نینداخته باشم.

وقتی که عصر پدر او را دیدم آدم پست‌فطرت خوارمایه تبادر نمود، سر به زیر انداخته دقیقه‌ای صبر نمودم. ثانیا نظر کردم و رو گرداندم که کسی ملتفت نشود باز دیدم که همان اولی است...

حالا آنها از من چه فهمیده‌اند نمی‌دانم و عرض حاجت نمودن به حبیب بن مظاهر در پانزده روز قبل هم به خاطر آمده اوقاتم از حبیب و بزرگتر از حبیب نیز تلخ گشته از روضه برخاستم و به سرعت تمام رفتم به حرم حضرت امیر (ع)...

صبح فردا که جمعه بود دیدم شیخ واسطه به تندی وارد مدرسه گردید و من هم در لب ایوان حجره‌ی خود چندک زده بودم گفت به طوری که اندامش تکان می‌خورد و لبها و آب دهان خشکیده که بین الطلوعین که وقت استخاره اینها بوده از حرم آمدند، پرسیدم استخاره چه شد گفتند استخاره‌ی ما بد آمد و از ما بگذرید و من هم از سرزنش‌کردن و خیرندیدن آنها از وصلت‌نکردن، بالاخره با اوقات تلخی کشید و قهرا از من منزل ما بیرون شدند رو به طرف کربلا.

من تبسمی نموده گفتم بنشین لازم به تندی و غیط نمودن نیست... من که زن نمی‌خواستم[1] تو مرا به صرافت آوردی و ما هم خواستگار شدیم... [خلاصه به جناب شیخ می‌فرمایند که بابا بی‌خیال.]

این مطلب (زن‌گرفتن) به زاویه‌ی نسیان گذارده شد تا وقتی که جهت زیارتی نیمه شعبان به کربلا مشرف شدیم... یکی از رفقای نیمه‌ی شعبان را ملاقات نمودم باز شب سه- چهار نفری رفتیم به همان منزل که در نیمه‌ی رجب بودیم...

صبح برخاستیم هنوز از منزل بیرون نرفته بودیم که شیخ واسطه آمد. گفت ما آنجا فرود آمده‌ایم، یعنی به منزل نامزد ما و گفت اگر اجازه می‌دهی باز به مناسبتی سر حرف را بگشاییم.

گفتم: سر حرف اگر گشوده شد از روی چشم سیری بگو اگر می‌دهند به مهر السنّه حاضریم و مبادا اصرار نمایی چون من از تو زن نخواسته‌ام بلکه تو صرف آلتی، یک کلمه گفتن سست و آرامی از تو کافی است چون خدای سبب‌ساز همان را هم سببیّت می‌دهد، اگر مقدر شده باشد...

شیخ واسطه برخاست و رفت. ساعتی نگذشت که آمد و گفت دو- سه نفر از رفقای نجفی خود را اطلاع بده و دو ساعت به ظهر مانده آنها را بیاور به فلان منزل هندی که پیشنماز صحن ابی‌الفضل است و با آنها همسایه است که مجلس شیرینی خوری آنجا منعقد است.

گفتم: من خودم نباید بیایم گفت باید بیایی.

دو ساعتی به ظهر با بعضی از رفقا رفتیم... پدر زن ما بیست لیره از باب سهم امام (علیه السلام) به ما داد که از باب مهریه به آنها بدهیم. شیخ واسطه مرا که دید که طرف عصر دو به غروب در همین منزل رفقا برای انعقاد عقد میمون حاضر شوید.

گفتم: مهریه بر چه مقرر شده؟ گفت بیست و پنج لیره نقد و حاضر پانزده لیره بر ذمه و غائب و مجموع چهل. بست لیره را دادم به شیخ واسطه که بدهد به آنها و عصر در مجلس عقد حاضر شده عقد ازدواج تحقق گرفت... از آنجا رفتیم میان صح یکی از رفقا به ما رسید گفت در نزد حاج شیخ عبدالله مازندرانی وجهی است که موقوف است برای این که هر سیدی که تازه داماد شود پانزده تومان به او کمک کند و من می‌روم او را برای تو می‌گیرم.

... صبح بعد زیارت، شیخ پانزده تومان را آورد. پانزده توامن را به صراف دادیم سه لیره گرفتیم، دادم به شیخ که او به آنها [خانواده‌ی دختر] بدهد و بگوید فقط دو لیره باقی است که بعد از اداء آن باید به زودی زنم را بدهید که من قصد (اقامت دوه روزه برای کامل شدن نماز) نکرده‌ام، باید ببرم به نجف، رفیقم رفت و [از خودش] سه لیره را داده بود و پدر زن گفته بود که به این زودی نمی‌شود عروسی نمود و صلاح تو هم نیست چون در خانه‌ی پدر و مادر هر چه بماند آنچه اسباب و اثاثیه‌ خوب داشته باشند برای خودش می‌گیرد، به عبارت دیگر جهیزیه را پدر و مادرش از مال خودشان می‌دهند و این بیست و پنج لیره‌ای که تو داده‌ای پدرش گفته نباید خرج شود تا مگر چیزی بر او افزوده شود یا منزلی برای او در نجف خریده شود و یا لااقل رهن شود که از اجاره‌ی منزل آسوده گردی و علی ای حال خیر شما منظور است.

گفتم: من که نمی‌فهمم و این عالَمی است که من تازه در آن متولد شده‌ام... اما بفرمایید کی بنا هست که این عروس ندیده را به من بدهند.

گفتند: لااقل تا آخر ماه مبارک طول می‌کش و هر چه طول هم بکشد جهت شما بهتر است... (بخشی از فصل ششم کتاب، با اندکی حذف) 

(وای خسته شدم بقیه‌اش بماند برای بعد. ببخشید...)


[1] . لازم به ذکر است که در زمان مرحوم آقا نجفی باب متعه همچنان باز بوده و چنان که خود در جای دیگری اشاره کرده‌اند پیش از ازدواج، گاهی از فیض حضور یائسات بهره‌مند بوده‌اند.

 




کلمات کلیدی : ازدواج، خواستگاری، ‏شیوه همسرگزینی، سیاحت شرق، آقا نجفی قوچانی

دیشب خواب تو رو دیدم آیدا!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 90/11/7 3:5 عصر

 

تقدیم به:

1. خواهر ش از استان خ، 28 ساله که از 18 سالگی‌ خودش را راضی می‌کند ولی ‌می‌داند که خدا از این کارش رضایت ندارد و برای‌ همین، همیشه گریه می‌کند.

2. آقای ‌ب از استان ک، 20 ساله که از سه سال پیش تا حالا، همیشه بعد از حمام، مرگش را از خدا می‌خواهد و خودش را جهنمی ‌می‌داند.  

 

                                 دیشب خواب تو را دیدم آیدا !

خانم آیدا سلام. من عادت ندارم با نامحرم زیاد حرف بزنم ولی می‌خواهم خوابم را برایتان بنویسم. نمی‌دانم چرا؟ هنوز هم مطمئن نیستم اصلا این را برایتان بفرستم؛ شاید هم وقتی‌تمامش کردم، پاره‌اش کنم.

دیشب خواب دیدم به مادرم گفتم: می‌شود بروید برایم خواستگاری ‌آیدا؟ انتظار داشتم بگوید که هنوز دهنم بوی ‌شیر می‌دهد؛ ولی ‌لبخندی‌ زد و صورتم را بین دو دستش گرفت و پیشانی‌ام را بوسید و گفت: آخی ‌پسر عزیزم. آره مادر چرا که نه. بلند شو برویم پیش پدرت.

اینجایش را دیگر زیاد یادم نیست که بابام چه‌ گفت؛ فقط یادم هست که توی خانه‌ی  شما بودیم. بابام هم بود. همه خوشحال بودند و می‌خندیدند. من همه‌اش به بابای تو نگاه می‌کردم. دیدم بابام سرش را نزدیک سر او برد و چیزهایی‌گفت. دل توی ‌دلم نبود. احساس می‌کردم همه، صدای‌ تپش قلب  من را می‌شنوند.

یک دفعه بابام با صدای ‌بلند گفت: خب مبارکه. مادرم کل زد و مادر تو هم همراهیش کرد. بابام به من اشاره کرد که بروم دست بابات را ببوسم. بلند شدم. گر گرفته بودم. دلم داشت ضعف می‌رفت. باورم نمی‌شد. رفتم جلو. مثل فیلم‌های کره‌ای ‌که جلوی ‌امپراطور، یک زانویی ‌می‌نشینند، نشستم و پدرت دستش را کشید و بوسیدم.

بعد گفتم: عالی جناب من دانشجوی ‌سال اول هستم. گفت: خب باش. گفتم سربازی‌ نرفته‌ام. گفت: بعدا می‌ری ‌ایشا الله. گفتم: هنوز شغلی ‌ندارم و بابام خرجی‌ام را می‌دهد. اینجا بابام گفت: خب بازم می‌دم پسرم. گفتم: خانه‌ی ‌ما کوچک است و اتاق مستقلی فعلا ‌ندارم. بابات گفت: مشکلی ‌نیست. گفتم: فعلا خرج مراسم عروسی ‌رو ندارم. گفت: حالا کو تا عروسی؟!

بعد بابات گفت: تو که آیدا رو دوست داری؟ گفتم: آره. گفت: تو قول می‌دی‌ تمام تلاشت رو بکنی‌که خوشبختش کنی؟ گفتم: به خدا تا شاهرگم. گفت پس تمومه. خرج دخترم هم فعلا با خودمه. تا وقتی ‌درست تموم بشه، سربازی ‌بری‌ و کار پیدا کنی. من هم فرض می‌کنم خدا یه پسر دیگه هم بهم داده.

دیگر حال خودم را نمی‌فهمیدم. فقط گریه می‌کردم. وقتی ‌از خواب بیدار شدم طرف ‌راست بالشم انگار یک لیوان آب ریخته بودند.

خوابم تمام شد خانم آیدا. امروز ظهر که از دانشگاه برگشتم، به مادرم گفتم: می‌شود برایم بروید خواستگاری ‌آیدا؟ گفت: بس کن. تو هنوز دهنت بوی‌ شیر می‌دهد. تازه نه سربازی ‌رفتی؛ ‌نه کاری ‌داری...

علیرضا

 

داستانک مرتبط

لینک مرتبط




کلمات کلیدی : ازدواج، نامه، آیدا

رفتن به دانشگاه واسه ازدواج اشکالی داره؟

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 90/5/11 11:45 صبح

 

گفتم: خب تو اینو می‌گی، مگه اشکالی داره کسی بره دانشگاه واسه این که ازدواج کنه. ازدواج چیز بدیه؟

گفت: اولین مشکلش اینه که چهل، پنجاه درصد فضای دانشگاه از حالت دانشگاه بودن خارج می‌شه و می‌شه چیزی شبیه خیابون و پارک و پاساژ. مشکل دوم خانواده‌های این دختراس. تو حساب کن حالا اومدیم یه دختری، پسری رو تور زد. مثلا همکلاسیش رو. این ننه مرده بلند می‌شه می‌ره خواستگاری. خانواده‌ی دختر می‌پرسن خب کاری، منبع درآمدی داری؟ می‌گه نه من دانشجوی مملکتم. می‌گن سربازی رفتی؟ می‌گه نه. می‌گن پس تو غلط کردی اومدی واسه دختر/ آبجی ما.

حالا این پسره‌ی بیچاره به قول خودش عاشق شده دختره هم بدتر. حالا بیا و درستش کن. حد اقلش افسردگی و افت تحصیلیه. دیگه حداکثرش رو بخوای، از غیبت از کلاس‌ها بگیر برو تا مشروطی و ترک تحصیل و اخراج شدن و گاهی هم جنایت.




کلمات کلیدی : ازدواج، دختران، پسران، تفکیک جنسیتی در دانشگاه ها

ازدواج در فلسفه!

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 89/10/22 12:22 عصر



جلسه‌ی  اول درس فلسفه اسلامی بود حوزه‌ی خواهران. بعد از تعریف فلسفه، رسیدیم به فواید و کاربردهای آن. بعد از بیان چند فایده گفتم: 
... فلسفه حتی در مسائل خانوادگی هم کاربرد داره و تکلیف بعضی چیزا رو روشن می‌کنه. از جمله این که یه قاعده‌ هست که می‌گه:

1. کُلُّ مُجَرَّدٍ عاقِلٌ
یعنی هر مجردی عاقله. که عکس‌نقیض موافقش میشه:

2. هر غیرعاقلی غیرمجرده
"غیرعاقل‌" که می‌شه "دیوونه"، "غیرمجرد" هم که می‌شه "متاهل"، پس این جوری می‌شه:

3. هر دیوونه‌ای متاهله.
که عکس مستوی، خود این قضیه ، می‌شه

4. بعضی متاهلا دیوونه هستند.

این جا بود که دیگر صدای بعضی از خواهران در آمد که استاد جدی می‌فرمایید!؟ من که به زحمت جلوی خودم را می‌گرفتم، کم نیاوردم، گفتم: علتش این است که در مراحل گوناگون زندگی، زن و شوهر، فرایند تو سر و کله‌ی هم زدن را چه به صورت گُفتمان و چه به صورت کُفتمان، اون قدر ادامه می‌دن که متاسفانه همدیگر را دیوونه می‌کنن. پس نتیجه این که از نظر فلسفی هر مجردی عاقله ولی تنها بعضی متاهل‌ها عاقل هستند.

دیگر نمی‌توانستم خودم رو کنترل کنم ولی هنوز وقتش نرسیده بود. شروع کردم به پاک کردن تخته که بچه‌ها قیافه‌ی از زورِ خنده مثل لبو شده‌ی من را نبینند. پچ‌پچی افتاده بود بین خواهران که بعضی از آنها به گوش من می‌رسید مثلا:

- نه بابا سر کاریه.
- با این پسرایی که من می‌بینم به نظر من درست می‌گه آدم باید دیوونه باشد ازدواج بکنه.
- بچه‌ها دیوونه شدیم رفت پی کارش.
- خوش به حال ما عاقلا.

برگشتم گفتم: خواهران محترم جدی نگیرید. شوخی کردم. "مجرد" در این قاعده مقابل "مادی" است نه "متاهل"و جمعش می‌شود "مجردات" مثلا می‌گوییم: "عالم مجردات". یکی از خواهران خیلی جدی، با حالتی واقعی و طبیعی و ساده و معصومانه گفت: آهـــــــــــان. و نفس بلندی کشید. یعنی خیالش راحت شده بود... کلاس دیگر کلّا ترکید.




کلمات کلیدی : ازدواج، فلسفه، مجرد، عاقل، دیوانه، متاهل، حوزه خواهران، عکس نقیض، عکس مستوی

<      1   2   3