طراحی وب سایت وقتی به مرگ فکر می کنم... - کوهپایه
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرچیز راهی دارد و راه بهشت، دانش است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

وقتی به مرگ فکر می کنم...

ارسال‌کننده : محمد رضا آتشین صدف در : 94/6/27 12:24 صبح

 


 

مراقب


مرد کوچک‌اندام فریاد زد: «روی سبزه‌ها راه نرو!»

مرد تنومند در جواب گفت: «احمق نشو. سبزه چیزی احساس نمی‌کند.»

مرد کوچک‌اندام جواب داد: «باید مراقبش باشی. سبزه به ما زیبایی هدیه می‌کند. اما شکننده است.»

مرد تنومند گفت: «به هر حال.» و قدم‌زنان عبور کرد.

سال‌ها بعد هر دو از این جهان رفتند. سبزه‌های گورستان، بی‌اعتنا بر گورهای هر دو روییدند.


استیو مک لئود

 

94/6/27

 

 

هر سبزه که بر کنار جویی رُسته‌ است                                  گویی ز لبِ فرشته‌ خویی رسته‌ است

پا بر سر هر سبزه به خواری ننهی                                      کان سبزه ز خاک لاله‌ رویی رسته‌ است


خیام نیشابوری

 

94/6/24 ظهر

 

چقدر خوب است که می میریم. فکرش را بکن اگر قرار بود، مثلا 200 سال این دنیا را تحمل کنیم. فکرش را هم که می کنم، حالم بد می شود. فقط بدی اش این است که ممکن است، بعد از مردن، وضعمان بدتر بشود و همین جهنم دنیا، برایمان بهشت باشد و خوبی اش این است که دست خودمان است که آنجا وضعمان چطور باشد؛ ولی خب باز بدی اش این است که کاری نمی کنیم.

 

94/6/28 شب 

 

 

و نترسیم از مرگ
(مرگ پایان کبوتر نیست.
مرگ وارونه یک زنجره نیست.
مرگ در ذهن اقاقی جاری است.
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد.
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید.
مرگ با خوشه انگور می آید به دهان.
مرگ در حنجره سرخ - گلو می خواند.
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است.
مرگ گاهی ریحان می چیند.
مرگ گاهی ودکا می نوشد.
گاه در سایه است به ما می نگرد.
و همه می دانیم
ریه های لذت ، پر اکسیژن مرگ است.)

 

سپهری، صدای پای آب

 

وقتی این جمله ی سهراب را می خوانم که مرگ در سایه نشسته و دارد به من نگاه می کند، تصوری که همیشه در ذهنم می آید، سالخورده ای سرحال است که نشسته این طور که زانوی یک پایش را بالا آورده و پای دیگرش را روی زمین جمع کرده؛ طوری که قسمت بیرونی پایش روی زمین خوابیده و کف پایش روی قاعده ی مثلثی است که از تاشدن زانوی بلند شده ایجاد شده و آرنج دستی را که مال آن طرف بدن است که زانویش بالا آمده، گذاشته و کف دست را تکیه گاه همان طرف سر کرده و دارد به این ور و  آن ور رفتن من نگاه می کند و ته لبخندی توی صورتش هست، انگار می گوید: نگاهش کن طوری می گذراند که انگار همیشه زنده است.

قول بده به من نخندی اگر بگویم که در خیالم می بینم که گاهی هم به ساعتش نگاه می کند. ساعتش دیجیتالی نیست. عقربه ای است و صفحه اش گرد است. یکی از آنها که پدرم داشت. سیکو 5 با صفحه ی سورمه ای. 

94/6/29 شب


 




کلمات کلیدی : مرگ، سپهری، داستانک، مینی مال، مراقب، خیام نیشابوری