وبلاگ :
كوهپايه
يادداشت :
رفاقت (داستان کوتاه کوتاه)
نظرات :
0
خصوصي ،
11
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
فرهاد
به فاطمه خانوم مي گم
اوني که خوندي يکي از داستان هاي مهدي شجاعيه
يارو زنشو طلاق مي ده به خاطر اينکه رفيقش از چشاي زنش خوشش اومده بوده
البته قطعا حاجاقا اونو نخوندن
پاسخ
البته الان که گفتين يادم اومد که اين داستان رو چندسال پيش خوندم. فکر کنم تو کتاب غيرقابل چاپش بود. به هر حال وقتي اين داستان را مي نوشتم اصلا اون يادم نبود و همون طورم که عرض کردم چيزي که من خواستم بگم چيز ديگري بود. حالا که اينو گفتي ياد يه داستاني افتادم که مدتي پيش نوشتم و به افتخار دوستان عزيزم که بي حوصلگي من را تحمل مي کنن و قابل مي دونن بهم سر مي زنن. اينجا مي ذارم. اون داستان ناظر به يکي از داستان هاي مصطفي مستوره که اون داستان را خيلي دوست دارم ولي قبلش يه داستاني را که مناسب اين ايام است و تازه تر است مي ذارم اينجا بعداً اون رو مي ذارم.