نوشته اي بود که تا حد زيادي احساس ميکردم بعد از يه مدت ننوشتن توي وبلاگ باهاش رو برو ميشم نميدونم چرا ولي انگار يکي بهم گفته بود
هوا هواي بهار است و باده باده ء ناب
به خنده خنده بنوشيم جرعه جرعه شراب
در اين پياله ندانم چه ريختي ، پيداست
که خوش به جان هم افتاده اند آتش و آب
فرشته روي من ، اي آفتاب صبح بهار
مرا به جامي از اين آب آتشين درياب
به جام هستي ما ، اي شراب عشق بجوش
به بزم ساده ما ، اي چراغ ماه بتاب
گل اميد من امشب شکفته در بر من
بيا و يک نفس اي چشم سرنوشت بخواب
مگر نه خاک ره اين خرابه بايد شد
بيا که کام بگيريم ازين جهان خراب...
و البته ميتونه از نظر نويسنده کاملا بي ربط بياد