• وبلاگ : كوهپايه
  • يادداشت : حرکت مذبوحانه ي من!
  • نظرات : 2 خصوصي ، 18 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + ذره بين 
    از وقتي آدم بزرگ شديم، در برخورد با هر چيزي حالا ميخواد يه اتفاق باشه، يه کتاب باشه، فيلم باشه، آدم باشه، هرچي، به دنبال يه فايده هايي يه سودي يه چيزي ميگرديم که با ساختار ذهني و اهدافي که برا خودمون ترسيم کرديم، بخوره. هر چي با يه شرط و شروطي تو ذهنمون ميمونه. من فکر ميکنم خاطرات آدم بزرگاي مثل دنياي رباطها سرد و سخت و آهنيه!
    برعکس آدم کوچولوها، که هر چيز جديدي رو با همه ويژگيهاش در ذهن ميسپارن. حتي پربارتر و خيال انگيزترش ميکنن و يه روياي ماندگار ازش ميسازن.
    حدود ده يازده سال پيش بعد از سالها که خاطره يکي از کتاباي کودکيام رو تو ذهن مرور ميکردم و تصاوير ذهني که ازش داشتم رو با لذت ميچشيدم و دلم ميخواست يه بار ديگه پيدا کنم و بخرم و بخونمش، کتاب رو ديدم و خريدم.
    آي قصه قصه قصه
    چه تصاوير ذهني اي من داشتم ازين شعر کودکانه!شايد بار اول که خوندمش خيلي خورد تو ذوقم! انتظار داشتم شيرين تر و باحال تر از اينا باشه! غافل از اينکه ذره بين کوچولو رو همين شعر ساده برده بود تو عالم خيال و رويا و براش جاودانه شده بود...
    يا قصه هاي هزار و يک شب که کلاس اول بودم و خونده بودم رو وقتي بعدها رفتم سراغش از اين همه تصوير ذهني که برا اين داستان هاي ساده در ذهن من شکل گرفته بود شاخ درآوردم!
    خوش به حال کودکي... خوش به حال خيال آسوده و ذهن کاوشگر و ضمير پاک و ذهن روشن... خوش به حال قوه ادراکي که هنوز به پيش فرضها آلوده نشده...
    پاسخ

    به قول سهراب: آب بي فلسفه مي خوردم./توت بي دانش مي چيدم./ تا اناري تركي برميداشت، دست فواره خواهش مي شد./ تا چلويي مي خواند، سينه از ذوق شنيدن مي سوخت. / گاه تنهايي، صورتش را به پس پنجره مي چسبانيد./ شوق مي آمد، دست در گردن حس مي انداخت./ فكر ،بازي مي كرد./زندگي چيزي بود ، مثل يك بارش عيد، يك چنار پر سار./زندگي در آن وقت ، صفي از نور و عروسك بود،يك بغل آزادي بود./زندگي در آن وقت ، حوض موسيقي بود./طفل ، پاورچين پاورچين، دور شد كم كم در كوچه سنجاقك ها./بار خود را بستم ، رفتم از شهر خيالات سبك بيرون دلم از غربت سنجاقك پر./من به مهماني دنيا رفتم:...